دانلود رمان تیمارستانی ها از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شادی، دختری با زندگیای ساده اما زخمی از گذشتهای تلخ و خانوادهای آشفته. تلخی روزگار و زخمهایی که درمان نشده باقی ماندهاند، کمکم روحش را میفرسایند تا جایی که مرز عقل و جنون در هم میریزد. سرانجام، شادی به آسایشگاهی منتقل میشود… جایی دور از هیاهوی شهر، اما پر از ماجراهایی عجیب، بامزه و در عین حال تلخ. در آنجا با پسری مرموز آشنا میشود؛ کسی که سالهاست در سکوت فرو رفته و حتی سایهاش برای دیگران خطرناک است. اما شادی، با تمام جنون معصومانهاش، تصمیم میگیرد که او را به زندگی بازگرداند… شاید با همان دیوانگی، نجاتش دهد. و این آغاز ماجرایی ست که عقل از درکش عاجز میماند، اما دل با تمام وجود درگیرش میشود.
سری تکون داد و با مکث نگاهش و ازم جدا کرد و آرکا اخم زده از لابه لای شونه ی مانکن به بیرون زل زد و گفت: -باید بریم سر تکون داد و زن یک لباس خواب کوتاه و قرمز گذاشت رو میز و گفت: -پوستت خیلی سفیده و موهای تیرت تضاد جذابی با این لباس خواب داره بالا تنه ی خوبی ام داری… تمام مدت با دهن باز به آرکا زل زده بودم و حالا زنه هرچی می گفت نگاه آرکا تو همون قسمت بدنم گیر می کرد می گفت پوستم به صورتم نگاه می کرد می گفت موهام،این به موهام زل می زد می گفت بالا تنه… لبم رو جوییدم و زود پشتم رو کردم و زود گفتم: -نه ممنون خوشمون نیومد. دست آرکا رو گرفتم و کشیدمش از مغازه بیرون. تا اومدیم بیرون دو تا پلیس دیدیم درست به فاصله ده قدمیمون داشتن با یک نگهبان حرف می زدن. آرکا فوری هولم داد تو یک مغازه دیگه. سریع برگشتم و با دیدن مغازه با بهت گفتم: -این جارو..!.
برگشت و با دیدن مغازه چند لحظه مکث کرد و بعد به بیرون زل زد و بعد به لباسامون! برگشت سمتم و لبخندی زد و گفت: -گفته بودم عاشق پوشیدن لباسای جدیدم؟ یه مغازه خیلی بزرگ بود که پر از لباسای باحال بود و فروشنده هاش بین لباسا راه می رفتن و داخلم تا حدودی شلوغ بود. فوری وارد راه روی وسط شدیم و بین رگال لباس ها…تند تند دنبال یه لباس متفاوت بودم. با دیدن یه دکولته بادمجونی فوری برش داشتم و آرکا ام اون سمت تند تند دنبال لباس بود. فوری رفتم توی اتاق پرو انتهای راه رو و در رو بستم و برق زو روشن کردم اتاق پرو خیلی بزرگی بود راحت لباسم رو درآوردم و زود پیراهن رو پوشیدم اندازه بود البته کمی زیپش کمرم رو اذیت می کرد ولی مهم نبود موهام رو فوری ریختم اطرافم و فرقم رو کج کرد و به کفشام زل زدم. با آل استار…و پیراهن دکولته!
فوری اومدم بیرون و هنوز مارک پیرلهنم روش بود و فروشنده با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم و به آرکا اشاره کردم و گفتم: -حساب می کنیم سری تکون داد و لبخند زد رفتم سمت چپ مغازه چند تا پله به پایین می خورد آروم رفتم پایین. پر از کفش و کمربند و کلاه و ته سالنشم بدلیجات فروشی بود. رفتم سمت کفش ها و تند تند نگاهشون می کردم با چشمای ریز شده یه بوت مشکی و کوتاه مخملی شکل برداشتم و به سایزش نگاه کردم. ۳۸بود،به پاممی خورد فوری برش داشتم و روی صندلی نشستم و دختر جوون با دامن کوتاهش روبه روم ایستاد و گفت: -می تونم کمکتون کنم؟ کفشام رو دراوردم و کفشای جدید رو پوشیدم و زیپش و بستم و گفتم: -نه! با تعجب نگاهم کرد و بلند شدم و رفتم سمت بدلیجات ها و از روی میز به بهانه انتخاب رژ لب یه رژ لب بادمجونی و زرشکی تیره برداشتم.
رو به فروشنده متعجب گفتم: -می تونمتست کنم؟ همسرم حساب می کنه! به سرتاپام نگاه کرد و گفت: -البته به آینه روی میز زل زدم و رژ لب زرشکی رو روی لبام کشیدم…اوم خوب شده بودم! رو به دختره گفتم: -لنز دارید؟ متعجب رفت پشت میز و از توی کشوی کوچیک و شیشه ای یک جعبه بیرون آورد و گفت: -چه رنگی؟ بی حواس درحالی که اطراف و دید می زدم گفتم: -مشکی سری تکون داد و لنز مشکی در آورد و بهم داد. جلوی آینه خم شدم و در جعبه رو باز کردم و از توی بسته لنز رو دراوردم چند بار پلک زدم و لنز رو زدم سر انگشتم و انگشتم رو کردم تو چشمم. توروحت از چشمام اشک میومد! لنزارو گذاشتم و دختره همه جا باهام میومد تا یه وقت در نرم! از پله ها بالا رفتم و آرکا رو دیدم یه تی شرت مشکی و یه کت تک مشکی پوشیده بود با شلوار کتون و تنگ مشکی کالج مشکی و موهاش رو روبه بالا هدایت کرده بود.