دانلود رمان تب از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این روایت، سرگذشت سه انسان است: البرز، پارسا و صدف. دختر و پسری که کودکیشان را در پرورشگاه سپری کردند و سرنوشت، رشتههای زندگیشان را به شکلی ناگسستنی به هم گره زد. در این مسیر پرفراز و نشیب، پسری دیگر به نام البرز نیز با زخمهای خودش به جمع آنها میپیوندد؛ گویی درد مشترک، پیوندی میانشان میسازد. و در میان سختیها، رنجها، و تلاش برای رهایی… جرقههای عشقی شیرین، امیدی تازه در دل آنها مینشاند.
باورم نمی شد به خاطر یک شوخی ساده این طور اشک بریزد. کنارش نشستم. – صدف؟ تو از من دلخوری؟ – نه دلخور واسه چی؟ او قصد نداشت از موضعش پایین بیاید. اما این اشک ها و آن پناه بردن مظلومانه اش به پارسا اجازه نمیداد من هم در موضع خودم باقی بمانم. – من فقط خواستم یه کم سر به سرت بذارم. آب بینی اش را بالا کشید. فکر نمی کردم انقدر ناراحت شی. با سماجت به زمین چشم دوخته بود به خودم جرات دادم و دستم را نزدیک بردم و خیلی نامحسوس گونه اش را لمس کردم تکان خورد عذرخواهی هرگز برایم کار راحتی نبود اما جریان برقی که از همان لمس ساده به تنم رسید اختیار از زبانم گرفت. – ببخشید. باشه؟ بالاخره سرش را بالا گرفت در عرض چند ثانیه گونه هایش به سرخی گیلاس شده بود. – واسه چی ببخشم؟ سرتق هنوز هم اصرار داشت کلمه به کلمه از دهانم حرف بکشد.
من که نمی دونم از چی ناراحت شدی به خاطر هر چیزی ناراحتت کردم عذر میخوام. صدای سایش دندان هایش را شنیدم به زور خودم را کنترل کردم که بغلش نکنم. دلم برای صورت عصبی و حرصی اش غنج می رفت. – البرز میشه بری؟ میخوام لباس عوض کنم. اذیت کردنش لذت داشت بالاتر از تمام لذت های دنیا. – خب عوض کن. – جلوی تو؟ دست هایم را از عقب کشیدم و گفتم – آره تو همین الانم زن من محسوب میشی باید خجالت رو بذاری کنار. با هر دو دستش هلم داد اما خودم را حفظ کردم و تکان نخوردم. کی گفته؟ کی این تصمیم رو گرفته. لبخند بر لب جواب دادم – من و تو. نرم شدنش را حس میکردم اما نمی خواست کم بیاورد. – یادم نمیاد ازم خواستگاری کرده باشی. سرم را کمی به سمتش متمایل کردم. از بزرگ ترت خواستگاریت کردم اونم جواب تو رو واسم آورد. می توانستم داغی تن و ضربان قلبش را حس کنم.
خب شاید پشیمون شده باشم این حرفا مال یه هفته پیشه مستقیم نگاهش کردم – پشیمون شدی؟ دستپاچه شد. – نه منظورم اینه باید از خودم بپرسی کاش پارسا بغل گوشم نبود کاش نبود تا قید همه چیز را میزدم و این دختر را می خوردم کنترل کردن شرایط لحظه به لحظه سخت تر میشد. – پس پشیمون نشدی حالا پاشو لباست رو عوض کن عمو ببینه. جیغ کوتاهی کشید. بی ادب از کی انقدر بی حیا شدی؟ نفسم تنگ شده بود باید این کار را امشب تمام می کردم. جعبه ی حلقه را از بیرون آوردم و دست چپش را توی دستم گرفتم و انگشتش را از داخل رینگ عبور دادم و در شرایطی که حرکات تند قفسه ی سینه ام عذابم می داد گفتم: – از همین حالا. مسخ شده بود انگار حتی نفس هم نمی کشید آرام دستم را پشت سرش بردم و کلیپسش را باز کردم موهایش روی شانه هایش رهاش کردم.
د قصد داشتم قبل از این که حلقه دستش کنم از خیلی چیزها برایش حرف بزنم تا با چشم باز تصمیم بگیرد. اما برنامه هایم به هم خورده بود بهتر که برنامه هایم به هم خورده بود. من … صدایش ضعیف بود و دور گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به حلقه دلم نیامد حسرت به دل بگذارمش پشت دستش را بوسیدم و گفتم: با من ازدواج می کنی؟ اشک های این بارش شفاف بودند آزارم نمیدادند سرش را تکان داد. موهایش دور صورتش موج خوردند چند تارشان را در دست گرفتم و به بینی ام نزدیک کردم و بوییدم. بلند جوابم رو بده چشم آهویی یه جوری که دلم قرص شه. – بله ازدواج می کنم. بله! لرزش صدا و بوی موهایش آخرین ذره های توانم را به تاراج برد. بدن مرتعشش را در آغوش گرفتم و سرم را به سرش چسباندم و گفتم:- خدایا شکرت دهد. طپش های عشق حس قشنگیست بزرگ ترین چیزیست که به زندگی هدف می بخشد.