دانلود رمان آدمکش از هاله بخت یار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساینا فتاح، بعد از مرگ مشکوک پدرش، با حقیقتی روبهرو میشود که پلیس از کشفش عاجز مانده. دلی که پر از درد و خشم است، تصمیم میگیرد راه خودش را برود… به بهانهی درس خواندن از کشور خارج میشود، اما مسیرش نه دانشگاه است و نه آرامش! او پا به دنیای تاریک مواد و خلاف میگذارد… دختری تنها، در دل شبهای سرد تهران، با یک هدف در ذهن: پیدا کردن قاتل پدرش. ردها او را به یک نام میرسانند: سورن سلطانی؛ مردی بانفوذ، مرموز و خطرناک. ساینا تصمیمش را گرفته: او باید دل سورن را بهدست بیاورد… و بعد، درست در لحظهای که همهچیز کامل است، انتقامش را بگیرد… حتی اگر بهایش نابودی خودش باشد.
صدایش به شدت گرفته و خش دار بود. آنقدری که ساینا، پس از مدت ها گاردش را پایین آورد و در حالی که هنوز هم می لرزید، اجازه داد او جلو بیاید و با فاصله روی صندلی کنار تختش بنشیند. فردا قرار بود بالاخره مرخص شود و کابوس عمارت و اتاقی که چندین ماه تنها در آن مانده بود، اضافه شده بود به کابوس آن مرد سیاهپوش… در دو هفته ی گذشته هر وقت چشم روی هم می گذاشت کابوسش را می دید. نمی خواست به عمارت برگردد… سورن سه دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد تا نفس بکشد و لحن سرد و تلخش قلب ساینا را فشرد: – هنوزم نمی خوای ببینیش؟ دخترمون هنوز اسم نداره! ساینا آب دهانش را صدادار پایین فرستاد و لب هایش لرزیدند: – ب… بذار من برم… سورن به جلو خم شد. آرنج هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشت و انگشتانش را محکم در هم گره زد.
سوالش را با صدایی که بم تر شده بود تکرار کرد: – نمی خوای ببینیش؟ تلاش های آخرش بود… تقلاها و امید آخرش… ساینا پتو را تا روی شانه اش بالا کشید: – اذیتم می کنی… نمی توانست جواب دهد… تمام مدتی که سورن از او می خواست تا دخترشان را ببیند، یا حالش بد می شد و یا به حد مرگ می لرزید. دیدن کسی از جنس او و خودش، دیدن ترکیبی از جفتشان برایش مثل مرگ بود! نه اینکه دخترش را دوست نداشته باشد… نه… دوستش داشت ولی نمی توانست با خودش کنار بیاید. همانطور که سورن را دوست داشت و همزمان از او متنفر بود… حالش را فقط خودش می فهمید و خودش! اینکه کسی را دوست داشته باشی و همزمان به حد مرگ از او متنفر باشی… اینکه زخم خورده باشی و مرهم زخمت، همان کسی باشد که زخمی ات کرده! می دانست که خودش هم برای سورن همین حکم را دارد…
خودش هم به سورن زخم زده بود. هر دو زخم بدی به هم زده بودند و ساینا، از یک جایی به بعد نتوانسته بود طاقت آورد… روح و روانش داشت مثل جسمش ذره ذره از هم می پاشید… – چیکار کنم اذیت نشی؟ سورن را مدت ها می شد که تا آن حد سرد ندیده بود. لحنش، چشمان رگ دارش، همه چیزش… سرد بود ولی زخمی! بی تفاوت بود و همزمان پر از دردهایی که در خودش سرکوب می کرد… ساینا به سختی هوا را به ریه هایش فرستاد و حرف دلش را با بغض زمزمه کرد: – بذار… بذار برم خونه! اتاق در سکوت دردناکی فرو رفت… چیزی در نگاه سورن شکست ولی خم به ابرو نیاورد. گردن کج کرد و او را عمیق تر از همیشه از نظر گذراند. تک تک اجزای صورتش را… انگار که می خواست او را با جزئیات در ذهنش ثبت کند و بعد، بی توجه به جای زخم گلوله ای که تیر می کشید، موبایلش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
گوشی را به گوشش چسباند و همین که صدای “بله آقا…” گفت ِ ن فرد پشت خط را شنید، بی اینکه نگاهش را حتی یک لحظه از ساینا بردارد، گفت: – دو تا بلیط بگیر واسه فردا… به مقصد تبریز! ساینا مات ماند و محافظش از پشت خط پرسید: – واسه چه کسی آقا؟ کنج لب سورن به تلخندی کج شد: – واسه ساینا و خدمتکارش… قلب ساینا به گلویش هجوم آورد و محافظ سورن با مکث گفت: – چشم آقا… بلیط برگشت رو به چه تاریخی بگیرم؟ حتی او هم باور نمی کرد که سورن بخواهد ساینا را آنطور غیرمنتظره به زادگاهش بفرستد. سورن گردن کج کرد و خیره به چشمان سرخ دختر روبرویش لب زد: – واسه خدمتکارش بلیط برگشت بگیر… ساینا رو که رسوند، برمی گرده… ولی خود ساینا… رفتنش برگشتی نداره! قاطعانه حرفش را زد و بی اینکه منتظر حرفی از او باشد، تماس را قطع کرد.