دانلود رمان زاده نور از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پدر خورشید کارگر سادهای در کارخانهای است که مالک آن مردی به نام امیرعلی کیانآراست. اما در جریان یک حادثه، خسارتی چند میلیاردی به کارخانه وارد میشود که پدر خورشید را در موقعیت دشواری قرار میدهد. امیرعلی که مردی ۳۳ ساله و متأهل است، برای جبران خسارت دو راه پیش پای او میگذارد: یا باید تمام ضرر را جبران کند، یا دختر ۲۰ سالهاش، خورشید، را به عقد او درآورد. امیرعلی در ظاهر مردی ثروتمند و قدرتمند است، اما باطنش چیز دیگریست. با وجود داشتن همسر، به دنبال هوسهای پنهانیاش است و نگاه ناپاکی به خورشید دارد. اما هدف واقعی او از آوردن خورشید به خانهاش، چیزی فراتر از ازدواج است… رازی که آرامآرام برملا میشود.
امیرعلی به جنون رسیده و خشمگین در حالی که حس می کرد حرف های زهر دار سامان همچون ناقوس کلیسا در سرش صدا می داد ، موبایل خورشید را با تمام توان و نعره ای بلند به دیوار آن طرف سالن پرت کرد و کوبید . خورشید وحشت کرده و ترسیده ، تنها نگاهش به چشمان سرخ شده امیرعلی بود و رگ گردن بیرون زده اش خودش آنقدر شوکه بود که مغزش انگار برای ثانیه هایی در حالت خواب رفته بود و هیچ دستوری را به اعضای دیگر بدنش مخابره نمی کرد . – دروغه تمام حرف هاش دروغه امیرعلی تو که اون روز من و دیدی ، من به اجبار نیومدم من از خدامه که هر لحظه پیش تو باشم من به خدا حتی برای یک ثانیه هم باهاش حرف نزدم به جون مادرم که از همه برام عزیز تره ، من بعد از نزدیک به یک ماه و خورده ایِ که صداش و دوباره شنیدم . به خدا تمام حرف هاش دروغ بود.
امیرعلی من اون و دوست نداره ، من عاشق تو هستم . من تو رو دوست دارم، نه اون . امیرعلی همان چشمان سرخ و حرارت گرفته اش را سمت خورشید چرخاند پوست صورتش آنچنان برافروخته شده بود که انگار ذغال زیر پوستش روشن کرده بودند خورشید اولین بار بود که این چنین از ته دل عشقش به او را فریاد می زد . – پس اون آشغال از کجا شمارت و داشت ؟ از کجا می دونست تو موبایل داری ؟ – نمی دونم نمی دونم به خدا . و قدمی جلو رفت و ترسیده دستانش را دور کمر امیرعلی حلقه زد و با هق هق سرش را به بغل او چسباند و فشرد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمین و زمان بر علیه او مدرک سازی کنند . در بازی کثیفی افتاده بود بازی ای که معلوم نبود بتواند جون سالم از آن به در ببرد . آن شب نه تنها غذا از گلوی خورشید پایین نرفت . بلکه امیرعلی هم با آن اعصاب داغان شده و غیرت دستکاری شده.
چیزی از گلویش پایین نرفت و تنها به خوردن چند قرص سر درد و معده درد بسنده کرد قرص هایی که خیلی وقت بود دیگر سراغی از آنها نمی گرفت بود . لیلا که خوب صدای نعره های امیرعلی از پایین به گوشش رسیده بود ، نیشخند پیروزمندانه ای بر لب نشاند و خودش را روی تخت بزرگش رها کرد و موبایلش را برداشت و پیامی برای سامان ارسال کرد : – هی عوضی ، نمی دونم چه غلطی کردی اما گل کاشتی . امیرعلی همچین عصبی شده بود که نعره هاش یک لحظه هم قطع نمی شد انقدر که بهش کارد بزنی هم خونش در نمی یاد اون دختره بد کاره هم بدجوری دست و پاش و گم کرده ، عمرا بفهمه از کجا ضربه خورده . خورشید روی تختش نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و زانوانش را میان آغوشش جمع نموده بود. اشک آرام آرام راهش را روی گونه هایش پیدا می کرد مخلوطی از حس تنفر و ترس در دلش ایجاد شده بود.
متنفر از سامانی که آن همه دروغ پشت سر هم برای امیرعلی اش ردیف کرده بود و ترسان از امیرعلی ای که ممکن بود خزعبلات سامان را باور کند با این فکر ، وحشت زده و بی طاقت پیشانی بر روی زانوانش نهاد و هق هقش را رها کرد اگر امیرعلی دروغ های سامان را باور می کرد ، او دیگر چه غلطی می توانست بکند با چه سند و مدرکی بی گناهی اش را اثبات می کرد ؟؟؟ اگر امیرعلی مهر او را از دل و ذهنش پاک می کرد چه ؟؟؟ صبح با همان چشمان باد کرده و پف دار از اطاقش خارج شد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت باید صبحانه امیرعلی را آماده می کرد و همانند همیشه با عشق و علاقه برایش میز صبحانه میچید و ظرف ناهارش را آماده می نمود اما امروز یک تفاوت اساسی با تمام روزهای گذشته اش داشت. و آن ترس و نگرانی عمیقی بود که در قلبش نشسته بود .