دانلود رمان آماج از سدنا بهزاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که بعد از از دست دادن سومین تکیهگاه اصلی زندگیش، مسئولیت نگهداری از دو خواهر کوچکتر و زنبرادرش به دوشش میافته. با وجود تمام سختیها و درگیریها، خودش همیشه آسیب میبینه، اما محکم سر جاش وایستاده. سعی میکنه بدون ایجاد دردسر و با آرامش از بحرانهای زندگی عبور کنه. با اینکه خودش از نظر روحی به شدت تحت فشاره، هیچ تلاشی برای بهبود حال خودش نمیکنه؛ تمام فکر و ذکرش، خواهرهاش هستن. اون زندگی رو برای خودش تلخ کرده تا بقیه در آرامش زندگی کنن. در یک نشریه کار میکنه و با همکارهاش رابطه خوبی داره. تا اینکه روزی برای بررسی و چاپ یک رمان جدید، شروع به خوندنش میکنه… و همین باعث میشه مسیر زندگیش با مردی گره بخوره که گذشتهی پیچیدهای داره…
این یه جمله از سر شب توی ذهن من وول میخورد. حرف بزنیم؟ چی میخوای بگی؟ میخوای نگرانم شی و منطقی پیش بری؟ من الان منطق نمیخواستم. حالم خوب بود. نگاهت که میکردم، یادم میاومد از ته همه چی میترسم. از ته تو میترسم. از تهِ تهِ اون نگاهت میترسم. از نگاه یواشکی شاگرد کانکیس میترسم. از زوج پیری که روی نیمکت نارنجیرنگ نشستن هم میترسم. حرف که میخوای بزنی، از منطق نگو. وقتی تو هستی، من منطق حالیم نیست. شال آبیرنگم رو دستکاری کردم و کمی جلوتر کشیدم. دقیق نگاهش کردم. جدی بود و حتماً حرف هاش هم جدی خواهد بود. نفس عمیقم رها شد. – خب؟ یقه ی تیشرت آستین کوتاه مردونه اش رو کمی پایین کشید. – راجع به کارکردنت. و همین. اون زیادی نگران من یکی بود. زیادی فکر میکرد و کاش یکی از فکرهاش منتهی به قلب من بشه. خودخواهی نمیکنم؛ اما این یه قلم رو یادت نره.
من یه حس های خاصی دارم، تو چی؟ کاش میگفت بیا از حس هامون حرف بزنیم؛ مثلاً تو منو دوست داری؟ و من سر تکون بدم و گونه هام از این تکونِ سر سرخ بشه. تو بخندی و بگی منم همینطور. بیخیال این آدم ها، بیخیال نشریه و تیرداد شاهی و پولی که خرج شده، کمی به من فکر کن. دست هام رو داخل سـینه ام جمع کردم. – من دوروزه سرِ کار نرفتم. جواب تلفن ندادم. بالاخره شاهی میاد دم خونه مون. دستم رو کمی آزاد میکنم و بازوهام رو لـمس میکنم. – مرد بدی نیست؛ اما برای من خوب نیست. به قولی کارش خیر بود؛ ولی تهش این شد که نباید میشد. نمیگم کارم درست بود، نمیگمم اشتباه بود. سری تکون میده. – میفهممت. باید یه فکری کنیم. تو جواب رد دادی و الان پول اون دست توئه. فردا بریم دم خونه اش. قرار گذاشتم. چشم گرد کردم. – چی؟ مگه تو خونه اش رو بلدی؟! ریموت ضبط رو بین انگشت هاش میچرخونه.
– فکر کن آمارشو نگرفته باشم دخترجون! چشمام رو تنگ کردم.- و چرا قرار گذاشتی؟ پس سرش رو میخارونه. – چیزی که به نفع توئه و من نیاز به جبران ندارم سارا! با اخمی به نامفهومی جملهش فکر کردم. دستگیره در رو کشید و پیاده شد. چرخیدم و در رو باز کردم و از بالای سقف ماشین نگاهش کردم. – داری بینظر من کاری میکنی؟ برگشت و دستش رو روی سقف ماشین گذاشت. – دارم کاری رو میکنم که ازش ممطئنم و تو «نه» نباید بیاری. شونه بالا انداختم و کمی خودم رو بالا کشیدم تا بهتر نگاهش کنم. – بیخیال شو. نیشخندش با چشمکش هماهنگ شد و با بیخیالی برگشت و سمت سنگفرش های پارک رفت. در ماشین رو پرصدا بستم و سمتش دویدم. همونجور که نزدیک میشدم، گفتم: – آژمان! چرخید و سوئیچ ماشین رو بالا آورد و ماشین رو قفل کرد. گفت: – سارا! با خنده گفتم: – اذیت نکن!
دست هاش رو توی جیب شلوار خونگیش فرو برد و همونجور عقب عقب راه رفت. – اذیتکردنت بامزهست. برمیگرده و با قدم های آرومی راه میره. خودم رو بهش میرسونم. – قراره چیکار کنی که الان هی داری منو میپیچونی؟ سر کج کرد و بامزه نگاهم کرد. – کارِ خوب. – اینو که همیشه انجام میدی. چشماش رو گشاد کرد و من ادامه دادم: – لااقل برای من همیشه همین بوده. جلوی شالم رو کشید و تا نوک بینیم پایین آورد و گفت: – بریم چرخوفلک. شالم رو عقب دادم و به اون که سمت وسایلِ بازی بچگونه ی گوشه ی فضای چمن کاری شده میرفت، چشم دوختم. این لبخند ولکن ماجرا نبود. انگار امشب میخواست من رو لو بده. شالم رو محکم بستم و روی صندلی آهنی چرخ وفلک کوچیک نشستم. – بچه شدی! دست روی چرخ وسط گذاشت. – با تو همیشه میشم؛ چون میچسبه. و اگه مژگان اینجا بود.