دانلود رمان دمپایی از پریسا غفاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دربارهی دختریست که به ظاهر، زندگی آرام و خوبی دارد. با آرش ازدواج کرده؛ تنها پسر یک خانوادهی مرفه. در نگاه اول، همهچیز ایدهآل به نظر میرسد، اما با گذشت زمان، اختلافها سر باز میکند. رابطهشان کمکم به سردی میگراید، و وقتی کار به جدایی میکشد، آرش تصمیم میگیرد برای مدتی از ایران خارج شود. در نبود آرش، دختر برای یک معاینهی ساده به مطب پزشکی میرود؛ اما بیخبر از همهچیز، در آنجا بیهوشش میکنند و بدون رضایتش، نطفهای در بدنش میکارند. چند هفته بعد، وقتی متوجه بارداریاش میشود، گمان میکند این فرزند حاصل رابطهی گذشتهی خودش و آرش است. اما همهچیز پیچیدهتر از آن است که فکر میکند… اتفاقی میافتد که باعث جدایی قطعی آنها میشود، و دختر وارد مسیر تاریک و پیچیدهای میشود که حقیقت را زیر سؤال میبرد: آیا این بچه واقعاً از آرش است؟ یا فقط بازیایست در دل یک نقشهی ترسناک؟
اشک هایم شدت گرفت و شانه هایم به لرزه افتاد. دلم هق هقی بلند میخواست آنقدر بلند تا صداي هیچ جنبنده اي را نشنوم تا همه صداها میان گوشم ذوب شود. دلم محبتی را از دل سرد خاك گدایی می کرد که قبل ترها هم، ندیده بودم. -هوا داره تاریک میشه… دستش را به سمتم دراز کرده بود. نگاه خیسم روي دست هایی نشست که ادعاي برادري داشت.نمی دانستم دل به دل برادري هایش بدهم یا دورم حصاري بکشم و از همه چیز و همه کس رو بتابانم. -اجازه بده کمکت کنم…بلند شو لطفا.. کاش به جاي او فریدون کنارم بود… بغضم را قورت دادم و خواستم بدون ِ کمکش بلند شوم اما تلّه اي خاك، زیر پایم فرو رفت و تعادلم بهم خورد و دستانش دور بازویم حلقه شد. -بذار هر جور که میتونم کنارت باشم و کمکت کنم…از سگ که دیگه کمتر نیستم…هستم؟ دستم را به آرامی از میان انگشتانش بیرون کشیدم.
و به پشت سرم نگاه کردم جایی که پایم را لغزانده بود. انگار زمین و آسمان هم مرا به سمت این جوان مهربان سوق می دادند. نفسی رها کردم و آرام لب زدم:( دور از جونتون!) و بی هیچ حرفی فین فین کنان به سمت ماشین رفتم. -حالت مساعد نیست اینجا هم پستی بلندي زیاد داره بذار … ادامه حرفش را خورد و بیدرنگ دستش را به گوشه آستینم بند کرد و در مقابل نگاه معترضم تنها لبخند زد و گفت:( شرعیه خانوم! آستینه دیگه ! نگران نباشید…ما که سوداي برادر برادر سر دادیم شما نشنیدید!) لبخند کم جانی زدم. به ماشین رسیدیم و سوار شدیم. اینبار عقب نشستم . -من جسارتی کردم؟ منظورش را فهمیدم و بی معطلی گفتم:(میخوام دراز بکشم…دلم می خواد بخوابم و براي چند دقیقه تمام مصیبت هام یادم بره)-باشه باشه…تا برسیم خونه حداقل یک ساعت و خرده اي راهه…استراحت کنید.
-خونه عمه م نمی رم ..بذارید منو خونه خودم بی زحمت… سري به نشانه اطاعت تکان داد. در را بست و پشت رل نشست و من بدون آنکه روي صندلی دراز بکشم سرم را به پشت تکیه دادم و خوابیدم. نیمه هاي شب با صداي تق و توق چرخاندن کلید میان قفل در، از خواب پریدم و سر جایم نشستم و نگاهم را به در اتاق دوختم تا قامت آرش را ببینم . -سلام از صدایم تکانی خورد و آرام گفت:( بیداري هنوز؟) -بیدار شدم -اي واي ببخشید…. -مهم نیست…خسته نباشی.. لباس هایش را از تنش کند و قامت خسته اش را روي تخت انداخت و چراغ خواب را روشن کرد. – بذار شکل ماهتو ببینم… قیافه خواب آلودم چیزي شبیه سیب زمینی پخته بود تا ماه بلورین! -رانندگی تو جاده آدمو له میکنه -خدا دوستشو نو رحمت کنه…خودتو خسته کردي -اولش نمی خواستم برم اما شایان یه کاري داشت و مجبور شدم خودم با بابا برم…
بابا هم گفت حداقل قبل از اینکه به کارش برسه تورو ببره پیش مامان که تنها نباشی..رفتی؟ بهشت زهرا رفتنم حتما تمام برنامه هاي شایان را بهم ریخته بود..اما اون واقعا براردرانه حمایت و همراهی ام کرده بود. احترامم نسبت به او بیشتر از گذشته شد. -مامان چطور بود؟ حواسم دوباره پی آرش و سوالش برگشت. -نه نرفتم اونجا..حالم خیلی بد بود…دلم تنگ فریدون بود…از آقا شایان خواستم منو ببره بهشت زهرا..بعدشم برگشتم خونه… نگاهش روي صورتم چرخید. نمی دانم توقع به جایی بود یا نه ، اما در نگاهش دنبال ردي از نگرانی بودم. نگرانی از بابت توصیف حال بدم ، اما هر چه دیدم همان خوي مردانه و مستبدانه بود که به دنبال چراییِ سرپیچی از اوامر اقلیمی ها بود. -نرفتی؟ خب چون حالت بده بابام خواسته بود پیش مامانم باشی…نگار ! منو نیگاه کن!…ما عادت نداریم تو خونه مون از خواسته هاي بابامون بی خیال بگذریم..