دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب، دانشجوی ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهرانه؛ دختری باهوش، ساده و ریشهدار در خانوادهای که با سختیهای مالی دستوپنجه نرم میکنن. برای کمک به مادرش، دنبال یه کار نیمهوقته. تبسم، صمیمیترین دوستش، اون رو برای کار منشیگری در یه شرکت تبلیغاتی معرفی میکنه؛ شرکتی که رئیسش مردی جدی و مرموز به نام دیاکوئه. اما چیزی که هیچکس نمیدونه، اینه که شاداب همون روز اول ورودش به دانشگاه، با یه اتفاق ساده دلش پیش دیاکو جا مونده… حالا قراره کنار مردی کار کنه که سالها تو ذهنش زندگی کرده، بیاونکه حتی بدونه شادابی وجود داره…
دیاکو اصلا تو باغ احساس تو نیست. در واقع به تو به چشم یه دختربچه کوچولو و مهربون نگاه می کنه، نه بیشتر! همه این کارا رو هم به حساب مهربونیت می ذاره نه چیز دیگه. نهایتش واسه دیاکو عین خواهر یا حتی بدتر از اون مثل دخترشی. میفهمی؟ اون قدر واسش کوچیکی که به تو حس پدرانه داره. گذشته از اون اگه قرار بود این جوري تو دام بیفته تا حالا چند تا بچه داشت. تو نه اولین نفري هستی که سعی کرده تو دلش جا باز کنه و نه آخریش. پس مطمئن باش اگه قرار بود این روش جواب بده تا الان جواب داده بود. در نتیجه توصیه می کنم یا راهت رو عوض کن یا آدمت رو. می دیدم که با هر کلمه اي که از دهان من خارج می شود علایم حیاتی بیشتر از تن این دختر رخت می بندد. لبش را محکم گاز گرفته بود و دستانش را در هم می فشرد. تیر خلاص را زدم. – به هرحال اگه اون قدر خوشبینی و پشتکار داري که بازم می خواي تلاش کنی.
لطفا از من مایه نذار. عالم و آدم می دونن که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد. پس بهت هشدار میدم دیگه پاي منو وسط نکش. فهمیدي؟ شک داشتم فهمیده باشد. اصلا شک داشتم که زنده باشد. کمی جلو آمد. چانه اش، دستانش و حتی شانه هایش می لرزیدند. رنگ صورتش به شدت پریده بود. حتی می دانستم بغض کرده اما وقتی توي چشمانم خیره شد. مردمکش مستقیم و بی حرکت بود. بدون ذره اي لرزش، صدایش هم با وجود ارتعاش محسوس قاطع و محکم بود. – نمی دونم چی باعث شده که فکر کنین من به خاطر برادرتون این کار رو کردم. البته درسته که به ایشون … به ایشون … علاقه دارم، اما … باز هم جلوتر آمد. می توانستم شبنم اشک را در پشت پلکش ببینم، اما مقاومت می کرد. – اما این جشن به اون دلیلی که شما فکر می کنین برگزار نشده. من واقعا دوست داشتم خوشحالتون کنم.
بدون توجه به این که برادرتون کیه یا چه حسی بهش دارم. می خواستم خوشحالتون کنم، چون با حل اون مساله خوشحالم کردین. تو شرایط بد تحصیلیم کمکم کردین. من فقط خواستم جبران کنم. واسم فرقی نداشت طرف مقابلم کیه. هیچ برنامه ریزي و نقشه و حیله اي هم در کار نبود. اصلا من این کارا رو بلد نیستم. اگه بلد بودم… بغض در صدایش شکست، اما باز اجازه نداد اشکش فرو بریزد. – مهم نیست که باورتون بشه یا نشه. مهم نیست که در مورد من چی فکر می کنین، اما به جون مادرم تموم تلاشم واسه شاد کردن شما بود. آقاي حاتمی مخالف این کار بودن، اما من پافشاري کردم، چون … چون… می خواستم هر طور شده یه جوري از شما تشکر کنم. دستش را به طرف در دراز کرد. – همین تبسم که می بینین کلی التماسش کردم که بیاد اینجا، تا بلکه بتونه یه گره از این همه گره بین ابروتون رو باز کنه.
آخه من آدم شوخی نیستم، ولی اون خیلی شیطونه. گفتم شاید بتونه یه کم روحیتون رو عوض کنه. دوباره لبش را گاز گرفت. محکم! زیرلب گفتم: – چرا فکر کردي من اون مساله رو به خاطر کمک کردن به تو حل کردم؟ سرش را به شدت تکان داد و گفت: – نیتتون مهم نبود. مهم این بود که کمکم کردین. الانم واسم مهم نیست که این طوري بیرحمانه در موردم قضاوت می کنین. مهم اینه که نیت من خوشحال کردن شما بود. بدون هیچ پشت پرده اي، بدون هیچ غرضی. چند لحظه نگاهم کرد. با نا امیدي، با درد، با رنج، با غم. – ولی قول میدم دیگه تکرار نشه. واقعا متاسفم که این جوري باعث دلخوریتون شدم. مطمئن باشین دیگه اتفاق نمی افته. فقط… یه خواهش ازتون دارم. اگه تا الان به برادرتون چیزي از حس من نگفتین … سرش را رو به سقف گرفت و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: – از این به بعدم نگین. اجازه ندین غرورم بیشتر از این بشکنه.