دانلود رمان او دوستم نداشت از پری.63 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صنم زنی است که تمام زندگیاش را وقف خانواده کرده، زنی وابسته به همسری که حالا عشقش به تکرار و بیتفاوتی آلوده شده. پس از ده سال زندگی مشترک، سرمای رابطه آنها قلب صنم را منجمد کرده… تا اینکه حضور زن دیگری، معادلات ذهنیاش را بههم میریزد. میان شک و یقین، میان دوست داشتن و طرد شدن، صنم با بیماریای که او را از درون میفرساید، تصمیم میگیرد خودش را پیدا کند. اما برای رسیدن به خودش، باید از میان طوفانی از بیاعتمادی، ترس و بازسازی، عبور کند… شاید برای اولینبار، نه بهعنوان همسر، بلکه بهعنوان یک زن مستقل.
موهایم را دوباره شست و خشک کرد. می خواستم پیشبند سبز زباله ای را از دور خودم باز کنم و بلند شوم. پای گچی ام می خارید. اما مامان نگذاشت. گفت: -صبر کن صنم. هنوز یه کار دیگه مونده. -دیگه چیکار مونده مامان جان؟ سه ساعته نشستم اینجا روی صندلی. خسته شدم. ببین هوا تاریک شده. شام نداریم. -مهم نیست. یه شب رو شام سبک بخوری آسمون به زمین نمیاد. شام املت می خوریم. این مهم تره. -لااقل بذار پاشم یه کم راه برم. پام خشک شد.زیر این گچ داره میخاره. اصلا می خوام خودمو توی آینه ببینم ، ببینم چه شکلی شدم. مامان گونه ام را بوسید. گفت: -عزیزم صبر کن. می خوای یه سیخ کباب بهت بدم پاتو توی گچ بخارونی؟می خوام موهاتو مرتب کنم. بذار تا این پیشبند دورته این یه کارم بکنم بعدش هرجا می خوای برو. -مامان این پیشبند نیست.
کیسه زباله ست. هردو با هم خندیدیم. مامان قیچی تیزم را از توی کشو برداشت. موهایم با با آب پاشیدن با دست هایش نم دار کرد و قرچ قرچ موهایم را قیچی کرد. خودم را سپرده بودم به دست تدبیرهای مادرانه و زنانه ی مامان. حتی نمیخواستم حدس بزنم چه شکلی می شوم. شکل و ظاهر من برای کسی مهم نبود. درواقع برای آن کسی که باید مهم باشد ، مهم نبود. قیچی زدن های مامان تمام شد. دورم چرخید و از زوایای مختلف به من نگاه کرد. گفت: -میری حموم یا همینطوری خوبه… سشوار بکشم برات؟ فکر کردم حمام رفتنم مکافات زیادی دارد. گفتم: -اگه وضعم عادی بود حتما می رفتم. اما اینطوری تنهایی نمی تونم. باید رفیع باشه تا منو ببره. مامان خندید و گفت: -نه اونقدرام که فکر می کنم بی دست و پا نیستی. خوب چیزایی رو میندازی گردن رفیع. وصدادار خندید. از تصور فکری که مامان کرده بود شرمم شد.
من با مامان از این شوخی ها نداشتم. خواستم توضیح بدهم تا ذهن مامان روشن شود: -بخاطر اگزمای دستهام دکتر گفته یکی باید منو ببره حموم تا پوست دستم ترمیم بشه. دست های لختم را بلند کردم و نشان مامان دادم.ترکها خیلی بهتر شده بود.اما به توصیه ی دکتر هنوز باید خیلی چیزها را مراعات می کردم تا بیماری برنگردد. مامان گفت: -وا…خدا مرگم بده. دست هات دیگه چه شون شده؟ -چیزی نیست مادر. یه حساسیت پوستیه. الان وضعم بهتره. قبل از این مدام دستکش دستم بود. اونقدر سخت گرفتم به خودم تا بهتر شد.چشم های مامان پرشد. سرم را توی بغل گرفت و گفت: – قدیمی ِ چه کردی با خودت صنم؟ چه کردی با خودت؟ برای یه بارم که شده حرف من و به دردنخورو گوش کن و دست بکار شو و بچه بیار. همه ی این مریضی ها و بی حوصلگی ها مال تنهاییه مادر. همش مال بی همدمیه.
همش مال اعصاب خرابیه. -مامان من تنها نیستم. رفیع هست مامان خودش را عقب کشید. جلوی لباسش را تکاند.گفت: -وای. حواسم نبود موهاتو تازه قیچی کردم. لباسم مویی شد. کمی خودش را تکاند و ادامه داد: -رفیع کوش؟ کجاست؟ االان توی خونه ست؟ مرد مال بیرونه عزیزم. صبح خروس خون میره ، شب برمیگرده. کی میتونی پیداش کنی تا باهاش حرف بزنی و دلتو سبک کنی؟ بچه یه چیز دیگه ست. بچه باید باشه تا توی دست و پات بلوله و سرو صداش نذاره تو یه لحظه به چیزای دیگه فکر کنی. بچه نعمته صنم جان. نعمت زوالی نکن. قهر خدا رو بجون نخر. دیگه داره خیلی دیر میشه.کی می خوای دست بکار بشی؟ -مامان ول کن تو رو خدا. ما همینطوری راحتیم. مامان سشوار را روی سرم روشن کرد. موهایم را توی برس گرفت و در جهات مختلف سشوار کشید. گاهی سشوار را خاموش می کرد و به حاصل کارش نگاه می کرد.