دانلود رمان بوی مه از راضیه عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهان، پسری شیطون، جسور و البته جذابه! خلبانی که زندگی رو با شوخی و طنازی پیش میبره. توی جشن تولد صمیمی ترین دوستش، انگار قلبش توی یک فرود اضطراری، درست روی باند نگاه تبسم میشینه؛ خواهر همون دوست! اما یه مشکل بزرگ وجود داره… تبسم نهتنها علاقهای به ماهان نداره، بلکه ازش فراریه و دنبال فرصتیه تا حالش رو بگیره حالا باید دید، در این بازی بین عشق و نفرت، برنده دل ماهانه یا غرور زخمی تبسم؟
هما بغض نشسته میان گلویش را به زحمت قورت داد. از رنج های متین خبر داشت و نمی خواست با بیان حالی که بر خودش گذشت بیشتر او را به هم بریزد. اصلا گفتنشان چه فایده ای داشت؟ گاهی حتی درد و کردن هم فایده ای ندارد . بعضی رنج ها را باید بگذاری توی صندوقچه ذهنت تا نم نم خاک بخورد و از یادت برود چه کاری ست هی بیاوریشان ون دستمال بکشی، برق بیندازی که چه؟ متین ادامه داد: ماهان تنهام نذاشت اومد پیشم و باهام زندگی کرد . یک زن غریب جوون با یک بچه کوچید یک شهر بزرگ بی در و پیکر مثل تهران…. هما میان افکار متین پارازیت انداخت . او می دانست . تلخی ها را شنیده بود و دیگر علاقه ای برای شنیدن نداشت و پرسید این یکی شوهرت چطوره؟ متین لبخند زد و پرسید : کامبیز رو میگی؟ هما از لبخند دوستش راضی بود او هم لبخند زد وگفت : آره.
لبخند متین بزرگتر شد و با لحنی مثل حسرت، غم، مسخرگی گفت مرد: بدی نیست . حیف که یک مقدار شوته هما متعجب نگاهش کرد. متین در حالی که رد اشک روی صورتش هویدا بود با صدای بلند خندید و گفت: اینم بخته منه دیگه . اولی اونجوری دومی اینجوری یکباره خنده اش جمع شد و لیوان چای را میان دستانش گرفت و خیره به بخارهای بی جان چای گفت مرد بدی همه چی رو برامون فراهم کنه نیست سعی می فقط… فقط هما یک مقدار تو سری خوره از این مردها که باید راه و چاه نشونش بدی براش تصمیم بگیری برای حقوقش برنامه ریزی کنی از این مدل مردهای بی اراده و بی جنم که فقط آفریده شدن برای اینکه دیگران هدایتشون کنن نمیشه بهش تکیه کرد . چون تکیه گاه بودن بلد نیست شب عروسی امید و نوشین بود. عروسی به خواست چیزی که داماد مختلط برگزار شد.
نوشین نمی خواست؛ اما انقدر در مدت نامزدی سختی کشیده بود که کوتاه آمد و حالا با یک لباس عروس کاملا پوشیده و آرایشی ملیح بالای ی مجلس نشسته بود. آرایشگر که فهمید نوشین تمایلی برای جشن مختلط نداشته تور سرش را هم طوری تنظیم کرد که بیشتر موهای پشت سرش را پوشاند فقط موهای جلو و مدل آن مشخص بود. نوشین با همه ی تلاشی که برای پوشیده حاضر شدن در جشن کرد؛ مثل ماه می درخشید. شبی ماهان کسی جزء خودش نیامد؛ همان عروسی یکی از فامیل های نزدیکشان بود و مجبور جشن او بروند. اما امان از خودش با آن همه خوش پوشی . كلا قصد کرده بود سند شش دانگ قلب تبسم را به نام خودش بزند که این گونه دل می برد. به هر سو که میرفت نگاه تبسم البته وقت های که مطمئن می شد حواس کسی به او نیست همراهش می رفت.
پوشیده در کت و شلوار قهوه ای با پیراهن مشکی و کروات ترکیبی از رنگ لباس هایش نهایت سلیقه اش را در انتخاب لباس نشان می داد. از لحظه ای که پشت میز بلند شد تا وقتی که به راهرو منتهی به سرویس ها رسید حتی برای یک لحظه نگاه تبسم رهایش نکرد هما که تا چند لحظه قبل کنار زن برادرش و مادر نوشین نشسته بود از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت. از پیچ راهرو که وارد ماهان رو در روی هم قرار گرفتند. هر دو چند ثانیه به هم خیره ماندند هما ،دل دل کندن از چشمان ماهان را نداشت . کاش می د داشت . کاش می توانست چشمهایش را قرض بگیرد به خانه اش ببرد بگذاردشان در قاب و چند روزی فقط خیره نگاهشان کند، چشم هایش یاد آور روزهای خوش سال های گذشته بود. ماهان سر پایین انداخت و گفت : سلام. هما آهسته جواب سلامش را داد : سلام .