دانلود رمان بال های زخمی از حانیا بصیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
انگار زخم قدیمی قلبم با یادآوری این خاطره دهان باز کرد و تیر کشید. – دوباره منو ول کردی. اخم کرد و سرش را پایین انداخت. – حالا میگی نگرانمی؟ بعد این همه سال نبودن نمیتونی یهو برگردی و ادعای مادریت بشه. اونم برای منی که به تنهایی و بی پناهی عادت کردم. حالا هم برو… برو و دیگه برنگرد. هر دو دستش را مشت کرده بود و علیرغم اشک جمع شده در چشمانش با اخم به قالی خیره شده بود. همیشه همینطوری غُد و یک دنده بود. بدون اینکه نگاهم کند به سمت آشپزخانه رفت و سریع کیفش را از روی میز برداشت.
درحالی که دستش را زیر چشمش میکشید از خانه خارج شد و در را بست. برای اینکه بیشتر از این اشک هایم سرازیر نشود به سقف نگاه کردم و با دهانم چندبار هوا را به ریه هایم فرستادم و رها کردم. آستین هودی مشکیام را به چشم هایم کشیدم و به سمت اتاق رفتم.– سهند، بیا بیرون رفت. جواب نداد، بیحوصله گفتم: – سهند؟ دستش را روی شانه ام گذاشت، سریع به عقب برگشتم – وای… ترسیدم! آغوشش را به رویم باز کرد و مهربان گفت: – دیگه لازم نیست بترسی. گویی منتظر همین یک جمله بودم و لب هایم آویزان شد. جلو رفتم و خودم را سخت در آغوشش جای دادم و اشک بی مهابا از چشم هایم سرازیر شد. سیگارم را روی تراس خاموش کردم. مهتاب دست به سینه به لبه تراس تکیه داد و رو به من گفت: – چه فایده ای داره پس؟ اول ورزش میکنی بعد سیگار میکشی. بیچاره نمیدانست که فقط سیگار نیست.
– میکشم دیگه… عادت کردم. تراس باشگاه محل خوبی برای سیگار کشیدن و خلوت کردن بود، تنها مشکلش سردی هوا بود، آدم عذاب وجدان میگرفت که مبادا این خوشی لحظه ای باعث سرماخوردگی طولانی مدت شود. – تا حالا سیگار کشیدی؟ هر دو دستش را درون جیب سوییشرت ورزشی تنش فرو کرد، کلاه سفید کاموایی هم روی سرش بود. – راستش… کمتر از شیش ماهه که ترک کردم. دست به سینه ایستادم و ابروهایم بالا پرید – که اینطور… چند لحظه ای به صورتم خیره شد و متفکر گفت: – راستش، تو منو یاد اون دوره از زندگیم میندازی. نیشخندی ناخودآگاه گوشه لبم نشست: – دوره سیگار کشیدنت؟ – دوره سیگار کشیدنم، دوره افسردگیم. به صورت کاملا محسوسی احوالاتش تغییر کرد، آب دهانش را قورت داد و تند تند پلک زد – لعنتی… انگار منتظر یه بهونه است تا سر باز کنه.
بغضش را میگفت؟ – حالت خوبه؟ سرش را به طرفین تکان داد و تکیه اش را از تراس برداشت. – هنوز نه اما خوب میشم. لبخند میزد اما اشک از چشم هایش فرود میآمد. با نوک انگشتانش خیسی زیر چشم هایش را پاک کرد – میدونی یه سری خاطره ها یادآوریش هم درد داره، خاطره که نه… حماقت، عذاب وجدان… گناه. – پس من تورو یاد اون خاطرات میندازم. بینی اش را بالا کشید، پوست سفیدش گلگون شده بود و غبار غم مردمک چشم هایش را کدر کرده بود. – نمیدونم چرا همچین حسی بهت دارم، با دیدنت یاد مهتابی افتادم که دلش نمیخواست با کسی حرف بزنه، سینه اش پر از درد بود و قلبش مچاله شده بود. نفسی تازه کرد و ادامه داد: – اما من با اون شرایط خوب تا کردم، نذاشتم همونطوری بمونه، من با خودِ غمگینم جنگیدم و هنوز هم دارم میجنگم تا دیگه مثل قبل نشم و نجات پیدا کنم. به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
دوست داشتم دهان باز کنم و پر شور بگویم: دقیقا! من هم همینطور مهتاب، من هم همینطور… من هم گاهی دلم میخواهد روی پاهایم بایستم و از این شرایط درد آور لعنتی رهایی پیدا کنم، دوست دارم با خودِ رنج کشیده و مظلومم خوب تا کنم اما نمیشود، نمیتوانم. اما چیزی نگفتم. سمت چپ سینه ام پر از زخم های قدیمی و دمل بسته بود، با کوچکترین لمسی زخم ها دهان باز میکردند و درد همچون حرارت زبانه میکشید. باز هم نگفتم… تعداد امیدهای زندگیام کمتر از انگشتان یک دست است یا حتی نه… فقط یکیست، فقط سهند است. به جدال افکار درون مغزم پایان دادم و بعد از وقفه نسبتا طولانی که میانمان حکم فرما بود آرام گفتم: – خوب تا کردم نشد… مچاله اش کردم انداختمش تو سطل آشغال. با انگشت شست و میانیام ضربه ای به ته سیگار روی لبه تراس زدم و پرت شد. – زیاد اهل حرف زدن نیستی، درست فهمیدم.