دانلود رمان از من متنفر باش از مروارید با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی هشت سالم بود، ترنتون ناکس رو برای اولین بار دیدم. پسری که با یه هل محکم منو پرت کرد روی تاب و باعث شد دندون جلوییم بیفته. هنوز گریه میکردم که منو به زمین کوبید و با یه قیچی افتاد به جون موهام. تجربهی خوشایندی نبود، اصلاً. حالا بعد از سال ها دوباره دیدمش. این بار اما نه تنها بزرگتر، بلکه بیرحمتر، بیپرواتر و شرورتر از گذشته بود…
ناکس گذشته… ریه هام میسوختن و بدنم بیصدا التماس هوا میکرد. هوایی که تا وقتی اون اجازه نده بهش نمیرسم. پدرم یه چیزی داد میزد، ولی نمیتونستم بشنوم چی میگه، چون سرم زیر آبی بود که وان حموم رو پر کرده بود. یکی از دستاش دور گردنم حلقه شده بود و سرمو به پایین فشار میداد، در حالی که دست دیگه ش هر دو تا دستمو پشت سرم نگه داشته بود… مطمئن میشد که نتونم مقابله کنم. البته که نمیخواستم. هیچوقت نخواستم. مقابله کردن فقط چیزی رو بهش میداد که میخواست. و من ترجیح میدادم بمیرم تا بذارم فکر کنه داره میبره. بدنم تکون میخورد و تقلا میکرد، دیوونه وار دنبال هوا میگشت ، ولی ذهنم قبول نمیکرد. فقط یازده سالم بود—ولی یه روز بزرگتر، سریعتر… قویتر میشم. یه روز، وقتی انتظارشو نداره ضربه میزنم. صدای جیغ گوشخراش و پر از درد مادرم تو سرم پیچید.
مادرمو بیشتر از جونم دوست داشتم، ولی واقعاً آرزو میکردم تو این قضیه دخالت نکنه. چون تنها چیزی که از حمله کردن اون به من بدتر بود… حمله کردنش به اون بود. انگار که منتظر یه اشاره باشه، دستشو برداشت و بلند شد. صورتش به یه اخم تهدیدآمیز تبدیل شد و تمام خشمشو به سمت مادرم چرخوند. صدای سیلی محکمی که کف دستش به صورتش خورد اونقدر قوی بود که مادرم به در حموم برخورد کرد. “بهت گفته بودم وقتی دارم با پسرم حرف میزنم، گه نخوری.” دستش مشت شد، بدون شک داشت آماده میشد یه مشت دیگه بزنه. اون لحظه بود که پریدم روش و از پشت بهش آویزون شدم. وقتی منو به زمین انداخت، بهش گفتم: “فرار کن.” یه دقیقه بعد، یه درد شدید و گرفتگی بدنمو پاره کرد و خنده های تاریک و تمسخرآمیزش هوا رو پر کرد. تمام عضلات بدنم منقبض شدن و سفت شدن وقتی به شوک دادن ادامه داد.
اون میدونست من چقدر از اون چیز متنفرم. حس میکردم رعد و برق بهم زده. فقط اینکه ثانیه ها طول نمیکشید. اونقدر طول کشید که مطمئن بودم یا قلبم از کار میافته یا از شکنجه میمیرم. همونطور که همیشه میگفت، تمسخر کرد: “هر عملی یه عکس العملی داره.” درد اونقدر زیاد بود که اصلاً متوجه نشدم کی تموم شد. چشمای تاریکی که پر از زهر بودن بهم زل زدن. “کی میخوای عاقل شی و دست از قهرمان بازی برداری؟” لباش به یه پوزخند بی رحمانه باز شد و یه لگد محکم به دنده هام زد. “خودتو خیس کردی، پسر.” با این حرفا از اونجا رفت. تو یه گودال از ادرارم جمع شدم و با خودم فکر میکردم چطوری کسی که قرار بوده منو دوست داشته باشه، میتونه انقدر شرور باشه. پدرم از راهرو سر مادرم که اونجا وایساده بود داد زد: “بهتره اون ادرار رو از رو زمین جمع کنی.” سرمو کج کردم تا بتونم ببینمشون.
مامانم جواب داد: “جمع میکنم.” اندام ظریفش مثل یه برگ تو یه طوفان میلرزید. محکم چونشو گرفت، اونقدر محکم که شکی نداشتم یه نشون دیگه روش جا میذاره. “جمع میکنی، چی؟” نگاهشو دزدید و دیگه جرئت نکرد بهش نگاه کنه. “جمع میکنم، آقا.” “درسته که جمع میکنی.” دستشو دراز کرد و نیشگون گرفت. “حالا قبل از اینکه برم سر کار، یه بوس بده.” حالت تهوع بهم دست داد و چشمامو بستم. از ته دلم میخواستم حالم بهتر بشه، دستمو تو جیبم بردم. جنس ابریشمی روبان به انگشتام خورد، منو به اون لحظه تو زمین بازی برد و درد جسمی کم کم از بین رفت. من جون سالم به در بردم. بعد از اینکه درِ ورودی محکم بسته شد، مادرم به سرعت به سمت حموم اومد، اونقدر آشفته به نظر میرسید. سریع منو از رو زمین بلند کرد. “خیلی متاسفم عزیزم.” “باورم نمیشه…” جمله ش نصفه موند و سرشو تکون داد.