دانلود رمان مغلوب شیطان از فاطمه علوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کارن مارشال، خلافکاری بیرحم با ذهنی تاریک و غیرقابل پیشبینی، پس از سالها جنایت، سرانجام دستگیر و روانه زندان میشود. اما چیزی در او با دیگر مجرمان فرق دارد—او نه تنها لب به اعتراف نمیگشاید، بلکه با نگاهی خالی و رفتاری مرموز، ذهن همه را به بازی میگیرد. مأموران ناتوان از نفوذ به روان پیچیدهاش، به این نتیجه میرسند که ممکن است اختلالات روانی باشد. در این میان، به پیشنهاد یکی از افسران ارشد پلیس، رستا ، دختر جوان و باهوش او که روانشناس متخصص در حوزه روانپریشیهای جناییست، وارد ماجرا میشود. اما رستا بهزودی درمییابد که کارن صرفاً بیمار نیست… او بازیگر ماهری ست که شاید همه چیز را زیر نظر دارد.
این رو با لحنی فاتحانه گفت و سوار ماشین شد. حق با اون بود. تو این شهر همه مثل سگ از کارن مارشال می ترسیدن اونوقت من با چه عقل سلیمی به فکر شکایت کردن افتادم؟؟ کارن به راننده اشاره کرد تا راه بیوفته. قبل از اینکه ماشین به طور کامل به حرکت در بیاد در رو باز کردم و خصمانه گفتم _منم همراهت میام. سرد جواب داد _جایی که دارم میرم مناسب تو نیست اوکی ولی وقتی برگردی قطعا با صحنه ی خیلی دلخراشی مواجه میشی… امیدوارم بابتش عذاب وجدان بگیری جناب مارشال چشماش تنگ و باریک شد. پرسید: _میخوای چیکار کنی؟ کاری که باید زود تر از این حرفا انجام میدادم… منتهی نمی دونم چرا انقدر سگ جونم که تا به امروز دووم آوردم داشتم شر و ور میگفتم و اصلا قصد خودکشی نداشتم. پدرم منو دختر قوی بار آورده بود. دختری که جا نمی زد.
برای فرار از مشکلاتش خودش و به دوزخ الهی نمی انداخت. اما اون لحظه فقط میخواستم کارن رو بترسونم که خب موفق هم شدم از ماشین پایین اومد و هراسان نگاهم کرد. _شهامتش و نداری! ریشخندی زدم و با جدیت گفتم _بهتره بگی نداشتم ولی الان به قدری خستم که لحظه ای تردید نمی کنم پشت بهش ایستادم و خواستم سمت ساختمون برگردم که بازوم رو چسبید. خصمانه غرید به خدا قسم رستا اگه بخوای حماقت کنی من خودم… میون کلامش پریدم _خودت چیییی؟ هااااان؟
جوابی نداد. با حرص دستم و از حصار انگشتاش آزاد کردم و گفتم _وقتی بمیرم دیگه نمی تونی عذابم بدی. کلافه پوفی کشید و لب زد _سوار شو نقشم گرفت. می دونستم هنوز بهم نیاز داره و راضی به مرگم نمیشه از خدا خواسته سوار ماشین شدم و کارن هم کنارم جای گرفت. رو به راننده :گفت راه بیفت.
از اینکه نقش یک آدم سست عنصر رو بازی کردم، از خودم بدم میومد ولی مجبور به بازی این رول شدم گاهی وقتا آدم باید یک مظلوم جنگنده باشه تا پیروز بشه. همیشه نباید شرافتمندانه در این دنیا زیست. به خصوص در مقابل کارن مارشال اون خودش با مظلوم نمایی، منه ساده و احمق رو به این مخمصه کشوند. و من اگه بخوام در برابرش پیروز بشم، باید مثل خودش عمل کنم. تو این راه، نه پلیس می تونه کمکم کنه! و نه هیچ کس دیگه… همه در این شهر از مارشال حساب می برن و من خودم به تنهایی باید از پس مشکلاتم بر بیام ماشین به راه افتاد و بعد از عمارت خارج شد. در طی مسیر پرسیدم _کجا داریم می ریم؟ جواب سوالم رو نداد ولی گفت: نباید همراهم میومدی مگه کجا داریم میریم؟ یه جایی که اصلاً مناسب تو نیست. وجدانم به صدا در اومد و ملامتم کرد ” نباید همراهش میومدی رستا…
این لجبازی کردن آخر سر کار دستت میده! ” دیگه سوالی راجب مقصد مون نپرسیدم تا اینکه خودش سر حرف و باز کرد و گفت _واقعا می خواستی خودکشی کنی؟؟ به دروغ گفتم: _آره… اگه میرفتی موقع برگشت با جنازم مواجه می شدی _فکر نمی کردم روانشناسی مثل تو به این زودیا کم بیاره و به فکر مرگ بیفته _والا خود ایوب هم اگه بود در برابر شیطانی مثل تو کم میاورد وای به حال من دیگه _یعنی انقدر عذابت دادم؟؟ احساس کردم ندامت تو لحنش موج می زنه ولی کارن مارشال و ندامت؟ هه ترکیب دور از انتظاریه… _آره. خواست دستم و بگیره که با حرص دستم رو عقب کشیدم. نیمچه لبخندی کنج لباش سبز شد. با اینکارا فقط داری منو حریص تر می کنی بیبی! عصبی روم و ازش برگردوندم. ضمیمه کرد هم چنان به بازی کردن با من ادامه بده، چون من عاشق گربه کوچولوهای چموشی مثل تو ام غریدم.