دانلود رمان عروس بلگراد از اکرم حسین زاده (امیدوار) با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سی سال پیش، در شب عقدی که قرار بود به وصالی آرام ختم شود، ثنا توسط خسروخان ربوده شد و به اجبار به عقد او درآمد. زندگی زناشوییشان هرگز رنگ آرامش ندید. سال ها بعد، ثنا دست به خودکشی زد؛ مرگی که پشت آن، شایعاتی سیاه و بیپایان در منطقه پیچید. اکنون، یادگار ثنا، نوههای به نام روجا است که زیر سایه سنگین نام خانوادهاش زندگی میکند. اما با ورود رادمان ، مردی مرموز با ادعای مالکیت سی درصد از اموال خسروخان، خانواده گذشتهای دوباره زنده میشود. رادمان شرطی عجیب برای چشم پوشی حق و سود سالیانش از میکند — درخواستی که خسروخان حاضر به پذیرش آن نیست. و این آغاز بازی خطرناکیست… بازیهای رادمان برای پیروزی در آن، حتی از ربودن روجا نیز ابایی ندارد.
عطا خندید و روی تخت نشست. – ولی به این فکر کن که اصلا کار سختی نبود و هیچ اتفاق بدی نیفتاد. الکی برای خودت سختش کرده بودی. الانم روجایی که من میبینم حال بهتری داره. اگر اعتراف میکرد که حق با توست، طرف را الکی جو می گرفت. مقابل عطا نشست و مشتی هم سمتش پراند. – هی واسه خودت جایزه رد نکن. اصلا کارت درست نبود. عطا اخم کوتاهی کرد. – آهان اون وقت کار شما همیشه درسته، آره؟ روجا نگاهش را چرخان سمت سقف داده بود که لحن عطا جدی شد. – خب الان بریم سر اصل مطلب… نگاهش ضربتی سمت عطا آمد. – اصل مطلب چی؟ چشم در چشم روجا شد. – اون روز برای چی رفته بودی سمت جنگل؟ روجا نفسش را فوت کرد، باید میفهمید این پسر عطاست و به این سادگی ها چیزی را بی خیال نمیشود. لب جلو داد و بیرمق گفت: – عطا؟ فکر کردم اون جریان دیگه تموم شد!
اخم عطا درهم رفت. – مسخره بازی رو بذار کنار، میخوام بدونم اون روز اونجا چیکار داشتی؟خب الان چه غلطی میکرد که کمی کارش را پوشش میداد، یعنی هر چه میگفت این عموی ناتو مو از ماست بیرون میکشید. بهترین راه ظاهرا این بود که دست پیش بگیرد. – که اونجا چیکار داشتم؟ من هر چی سکوت میکنم و هیچی نمیگم، شما بیشتر باورتون میشه یه احمقم؟ اون جنگل، اون کلبه خونه ی مادربزرگ من بوده و الان مال منه، شما چطور منو از حق طبیعی و مسلم خودم دور نگه میدارین؟ چند هزار بار گفتم بریم، نبردین؟ الانم دیدن اونجا حقم بود، اگه سکوت کردم و مقابل عصبانیتت حرفی نزدم، برای این بود که بهت حق دادم نگرانم بشی و از تنهایی رفتنم قاطی کنی. وگرنه خودت بهتر میدونی که من آدمی نیستم کسی سرم داد بکشه و ساکت بمونم. عطا تلخ خندی زد.
– دست شما درد نکنه، الان من شدم کسی؟ روجا من با شنیدن جریان تا چند روز حالم بد بود! بعد میگی یکی سرم داد بکشه و ساکت بمونم؟ تو هنوز نمیتونی درست راه بری، بعد ادعای حق داشتنت هم هست؟ بچه زنده موندنت فقط لطف خداست و اینکه اون یارو صدات رو شنیده! اون وقت خجالت نمیکشی نشستی جلوم و از حق داشته و نداشته ات حرف میزنی. تو ما رو چی فرض کردی؟ هر حقی شامل حال تو بشه ما عین یه کوه پشتت میمونیم. روجا تند گفت: – اونجا مال من هست یا نه؟ صدای عطا بالاتر رفت. – نمیشه هیچ قضاوتی کرد، وقتی یه شبه صاحب اون ملک غیبش زد. اصلا از کجا معلوم مرده؟ روجا بدون کوتاه آمدن گفت: – پنجاه سال گذشته، اونوقت تو مردنشون تردید هست؟ عطا هم عصبی شده بود. – بله تردید هست، اصلا از کجا معلوم تو این مدت نفروخته باشن؟
روجا عصبانیتر گفت: – اگه فروختن پس صاحبش کو؟ چرا این همه مدت پیداش نشده؟ دست عطا روی زانوی خود مشت شد. -برا این سؤالت هم به وقتش جواب میدم، اما الان هر قدر هم طفره بری سؤال اصلی من سرجاشه، اون روز اونجا چیکار میکردی؟ روجا هم مقابله به مثل کرد و با مشتی بسته جواب داد: – جوابت رو دادم… عطا نگذاشت حرفش کامل شود. سرش را جلو کشید و چشم در چشمش گفت: – پس چرا اون مرد ادعا داشت داری تو کارش سرک میکشی؟ انگار ظرفی آب جوش به سرش ریختند، ای مردک دیوانه، به عطا چه گفته بود؟ قلبش هم ریخت، مردی که معلوم نشد آن شب با آن دختر چه کرد؟ از حرارت افتاد و استرس روی صدایش سایه انداخت. – هر چی گفته چرت گفته! عطا پوزخندی زد. – متأسفانه وقتی همه چی رو میذارم کنار هم، میبینم به نظر نمیاد چرت گفته باشه. مگه میشه.