دانلود رمان دل فگار از آرزو توکلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اردوان، یکی از چهرههای کلیدی باند مافیا، رازی در دل دارد که همه چیز را میتواند بههم بریزد: عشق پنهانیاش به سوگند. اما این راز دیری نمیپاید؛ چرا که اوستا، برادر سوگند، از ماجرا باخبر میشود. زمانی که اوستا از نقشه پلید سازمان علیه این دو آگاه میشود، تصمیم میگیرد اردوان را از خواهرش و از باند جدا کند. همه چیز به شب عروسی ختم میشود شبی که قرار بود از مهر و خاطره باشد. اما تصاویری به دست اردوان میرسد که نشان از خیانت سوگند دارد… شب عاشقانه به کابوس تبدیل میشود؛ نقشهای از پیش طراحیشده توسط فردی مرموز که تازه ماجراهاست…
این زخم ها بر اثر چیه؟ اگه خصومت چیزیه میخوایی آژان خبر کنم صدای غضب آلود اردوان فضای اتاق رو پر کرد خیلی ممنون خانوم دکتر داروهاشو نوشتین دکتر نگاهیی بهم انداختو بلند شد به طرف اردوان رفتو برگ های نوشتو به دستش داد اینارو از شهر تهیه کنیددرمونگاه ندارم وگرنه براتون میفرستادم و با گفتن بااجازه از اتاق بیرون رفت لباسمو مرتب کردم و وانمود کردم اردوانی در اتاق وجود ندارد شهرزاد برو بیرون اونم بدون حرف بلند شد و بیرون رفت امشب من میخوام برم خواستگار لبی کج کردم بسلامتی من باید چیکار کنم– چند قدمی داخل اومد یعنی برات مهم نیست که قراره هوو بیاد برات نیشخندی زدمو سعی کردم خشمو حرصم رو با فشردن ناخنام کف دستم مهارکنم خودتت کی هستی که حالا بودو نبود هوو برام مهم – باشه و پشتمو بهش کردمو پتو روی سرم کشیدم.
صدای فوت نفسش رو شنیدم و پشت بندش صدای بسته شدن در برگشتم وقتی دیدم اتاق رو ترک کرده، برخواستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم مغزم داشت کاسه سرمو میترکوند با دست یه ضرب مشت زدن به پاهام میکوبیدم، اصلا دست خودم نبودم احساساتم ته کشیده بود گفتم برام مهم نیست؛ اما چرا عملم و گفتارم یکی نیست؟ یعنی بازم باید شاهد خورد شدن غرورم باشم این همه سال برای کی صبر کردم؟ شبارو به خاطر کی گریه کردم؟؟ میخواست خواستگاری کسی بره که ازش متنفر بود حالا یه درد دیگه به دردام اضافه تر شد نمیدونم کدوم درد بدتره باید اول با کدوم کنار بیام همان لحظه شهرزاد با ظرفی که به دست داشت داخل اومد نمیدونم از چهره من دید که نگران به سمتم شتافت سوگند خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ چشمام پرو خالی شد و نفس بریده ای کشیدم میخواد بره طهورا رو بگیره.
نفسی از سر اسودگی کشیدو روبروم نشست قاشقی پر از سوپ کردو به طرف دهانم آورد منم گفتم چیشده خب بیاره مرتیکه الاغ تو که حالا ازش متنفری دیگه چرا زانوی غم بغل کردی آهی از اعماق جانم بالا آمد خیره نگاهم کرد و سوالی چشماشو باریک کرد بخدا نگو که عاشق این مردی؟ هراسان و گریزان بودم پتو رو از روی پاهام کنار زدم و پریشان حال اتاقو با قدمام متر کردم نمیدونم نمیدونم با خودم چند چندمتکلیفم با خودم – مشخص نیست من از وقتی که ۱۲سالم بوده عاشق این مرد بودم الان ۲۵سالمه شهرزاد بلند شدو روبروم ایستاد بعضی وقتا یه اشتباه گند میزنه به این همه سال عاشقی عروسک خیمه شب بازی نباش اصلا دیگه توان خورد شدن داری؟ جای تو توی این اتاق بین همه کلفت نیست، باید بری از اینجا درسته هنوزم عاشقشم اما دلیل نمیشه انتقام خودمو نگیرم.
من تا زهر خودمو نریختم جایی نمیرم و به سمت بشقاب سوپ رفتمو مادامی که قاشق رو به سمت لبم هدایت میکردم گفتم اینا امشب نیستن، بهدادو بفرست دنبال بی بی – معصومه مخفیانه بیارتش صدای کل توی سالن پخش شدو ترکی دیگه ای به ترک های قلبم اضافه شد تموم رویاهام در پستوی باورم سرکوب شده بود تو که هر چه بلاومصیبت بود سر من آوردی باعث شدی روحم، جسمم، آبروم، کل زندگیم یک شنه دود بشه دیگه چرا داری با این کارت زنده زنده چالم میکنی؟ انگار هر لحظه داشتن هیزم آتش درونم رو زیاد میکردن که اینگونه گر گرفته بودم شهرزاد مغموم چهره وارد شد فکر نمیکردم اینکارو کنن از شدتت بغض صدام روی حنجره نمی ایستاد منم خیال کردم همش بازیه؛ اما انگار باید خودمو – اماده کنم بالای سر شوهرمو زنش قند بسابم شهرزاد گویی چیزی یادش اومد میگماا یه چیزیی سوالی نگاهش کردم.