دانلود رمان آشوبگران از بانوی آتش با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
او دختریست با ریشههایی از درد و چشمانی پر از آشوب. غریبانه اشک میریزد برای آیندهای که بوی تباهی میدهد. در میان این آدم های بیخیال، سهم او چیست؟ قدردانی چه زهر دیگری در آستین دارد؟
فرزاد_پس همین امروز برید باهاشون خداحافظی کنید چون شما از فردا باید جایی که ما برای شما در نظر گرفتیم اقامت کنید…. من_اما من با خونه و اساسا چیکار کنم… فرزاد_کاری نکنید بمونه تا بعد از ماموریت که برگشتید دوباره اونجا زندگی کنید…. فقط سکوت کردم چرا اصلا از اون میپرسم خودم یه خاکی تو سرم میکنم دیگه…. فرزاد_مریم برو و همه چیز راجب اون باند رو برای خانم سمائی توضیح بده مریم _چشم داداش با مریم از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق مریم رفتیم… روی صندلی نشستم و مریم شروع کرد به صحبت…. مریم_اسم باندشون آشوبگران هست پنج ساله که فعالیت میکنن کارشون خارج و وارد کردن قرص های روان گردانه…..فعلا یه نفوذی تو باند داریم که با هماهنگی اون ماهم به زودی وارد باند میشیم …کار ما اونجا اینکه برای قرصاشون مشتری جور کنیم.
اونم از نوع کله گندشون و اینکه برای وارد کردن مواد به یه گروه خبره نیاز دارن که ما همون گروه خبره هستیم کارخونه تولید قرصشون خارج از کشور هست اسم سر دستشون . رئیس بزرگشون سهرابه…آدمه خیلی بیرحمیه ….حتی قرصاشو از طریق بدن انسان وارد ایران میکنه…دست راستش برادرش شهاب و البته ماریا…ماریا یه دختر دورگه آمریکایی و ایرانی هست از مادر آمریکایی واز پدر ایرانی..کار اون رسیدگی و سامون دادن به کاراست و کار شهاب رسیدگی به صادرات و واردات قرص ها…واما ندا یکی از قوی ترین هکرای این بانده ومیشه گفت کار اصلی به دوش اونه چون با هک کردن شرکتای دیگه به خیلی از اطلاعاتشون پی میبرن و با استفاده از اون اطلاعات اونارو وادار میکنن که قرصاشون رو با بارایی که وارد کشور میکنن قاطی کنن….خوب سوالی نداری من_نه همه چیز واضحه مریم_بسیارخوب امروز برو.
به همه کارات برس وتمام وسایل شخصی وضروریت رو جمع کن یادت باشه که تو دیگه نمیتونی برگردی پس هر چیز که لازمه رو باخودت بیار و فردا راس سادت هشت اینجا باش… من_حتما..بااجازه…خدانگهدار مریم_به سلامت از اداره آگاهی خارج شدم وبه سمت خونه حرکت کردم. پانیذ_منظورت چیه نارینه یعنی چی که میخوای بری شمال من و کشوندی اینجا که این مزخرفاتو بهم بگی…باشه شوخی خوبی بود کلی هم خندیدیم..حالا بگو چرا گفتی بیام اینجا…. من_پانیذ عزیزم من شوخی نمیکنم واقعا میخوام برم شمال هم برای کار وهم اینکه دیگه نمیتونم اینجارو بدون خانوادم تحمل کنم…. پانیذ_آخه چرا نارینه اگه تو بری من خیلی تنها میشم…خیلی نامردی… بعد با بغض ادامه.داد پانیذ_آخه من بدون تو چیکار کنم تو تنها دوست من هستی اگه بری خیلی دلم برات تنگ میشه…. یه دفعه ای بغلم کرد و زد زیر گریه…
پانیذ_قربونت بشم تو خیلی عذاب کشیدی بمیرم برات که هیج کاری برات نکردم…. اشکای منم دیگه راه خودشون رو پیدا کرده بودن و گوله گوله میومدن پایین من_خدا نکنه دیوونه این چه حرفیه…نزار دلم اینجا باشه خودم شمال… پانیذ_حالا کی میری؟ من_فردا خونه رو با اساساش تحویل صاحب خونه میدم امروز باهاش تماس گرفتم گفت اساسارو ازم میخره…..فقط برات یه زحمت دارم پانیذ…. پانیذ_جونم بگو… من_اگه میشه لباسای مامان و باباو نازی رو به هر آدم فقیری که میشناسی بده….. پانیذ_چشم روی دوتا تخم چشام… لبخند مهربونی بهش زدم و محکم بغلش کردم من_خیلی دلم تنگ میشه برات پانیذ مواظب خودت باش شاید این آخرین دیدارمون باشه….حلالم کن. بعد رفتن پانیذ خیلی دلم گرفته بود برای همین الان اومدم پارک تو خونه که بودم به صدرا زنگ زدم و جریان دروغین رفتنم به شمال رو براش گفتم.