
دانلود رمان کلاغ زاده از نوشین سلمانوندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارون، دختری که پس از مرگ مشکوک مادرش به روستای پدریاش بازمیگردد، سالها بعد، در شب نامزدیاش با پسر عمویش، به یاری بیبیاش تصمیم به فرار میگیرد و راهی تهران میشود. اما در مسیر تازهاش، عشقی در دلش جوانه میزند که سرانجامی جز تباهی ندارد.
با هر قدم، نزدیکیام به خانه بیشتر میشد و حس میکردم وزنی سنگین روی سرم قرار گرفته است و هر لحظه امکان دارد نقش بر زمین شوم! نگاهم زوم سه پله ی مرمریِ شد که روزهای تابستانی با بانو روی اولین پله اش مینشستیم و موهایم را میبافت. به آسمان تاریک بالای سرم نگاه کردم؛ ستاره ها فرار کرده بودند و ابرها در دریای سیاهش، دریانوردی میکردند! با صدای تیکِ در، نگاه از سقف بی ستاره ام گرفتم و به مری مو طلاییم خیره شدم. غمِ نگاهش را حس میکردم و بیشتر از آن، لاپوشونیاش برای نفهمیدنم را. –نمیخوای بیای بالا؟ چشمهاش به در خشک شدن نارون! من نارون بودم. دیگر کسی مرا شهیفه نمینامید. پایم را روی اولین پله گذاشتم. چشمانم را باز و بسته کردم تا سرگیجه ام کمتر شود. –حسِ… حسِ بدی دارم! یک دستش را روی شکمش گذاشت و دست دیگرش را به لــبه ی در گرفت تا پایین بیاید.
–نیا پایین! –مگه میشه؟ میترسم پس بیفتی. رنگ به رو هم نداری! دستی به صورتم کشیدم؛ از دور هم، چهره ام فریاد میزد که مبتلا به غم است. پایم را روی دومین پله گذاشتم که سنگینی سرم شدت گرفت و چشمانم بیشتر از دفعه ی قبل، شروع به سوختن کردند. «آخِ» آرامی زیر لـب گفتم که ترسیده داد زد: –چی شد؟! سمت چپ سرم نبض گرفته بود و نمیتوانستم پلک بزنم؛ اما با این حال به سختی سر بلند کردم تا نگران نشود. –کیارش؟ عصبی نگاهش کردم و با اخم گفتم: –صداش نزن. با خنده، نزدیکتر شد و حسودی را هم نثارم کرد. به پله ها نگاهی انداخت و مظلوم گفت: –بدون کیارش نمیتونم. تازه خیلی هم لیزن! خواستم به مظلومیت و لحن بچه گانه اش بخندم؛ اما جوابش شد یک آخِ دیگر از میان لـب های ترک خوردهام! حس میکردم، سوختن مویرگ های سرم را به درستی حس میکردم.
و از دردش، سرم در حال ترکیدن بود! باید خالی میشدم، شاید کمی داد و فریاد، کمی گریه و ناله برایم خوب بود. شاید هم گرفتنِ ماهور زیر مشت و لگدهایم به وضعیت حالم بهبود میبخشید! نگاهی به مری انداختم، تنها نبود و بیشک کیارش کنارش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش را داشت. آنقدر سریع به بیرون آمد که لحظه ای شک کردم شاید فالگوش حرف هایمان ایستاده بود. صدایشان مانند زنگی در گوشم میپیچید و در آخر، باعث تیر کشیدن سرم میشد. نمیتوانستم چهرهیشان را واضح ببینم؛ انگار که در دریای وسیعی غرق شده بودم و با باز کردن پلک هایم، شدت آب مرکز چشمانم را هدف میگرفت و سوزشش، دنیایم را ویران میکرد. حس سوزش کف دستم و درد انگشت های پایم، زجرآورترین قسمت از دگرگونی حالم بود! دیگر تاب نیاوردم. نمیتوانستم با حجم درد استخوان سوزی که در این چند ثانیه به جانم افتاده بود مقابله کنم.
چشم بستم و بدون ترس از سقوطم، جسمم را به دست باد گوش خراشی که در دل شب نعره میکشید، سپردم. بوی تازگی گچ را دوست داشتم. دلم میخواست ریه هایم را پر کنم از این بو .جایم گرم و نرم بود؛ دلم نمیخواست چشم باز کنم و دوباره سردرد بکشم. سردرد؟! چشمانم را به سرعت باز کردم و لابه لای افکارم به دنبال یک سرنخ میگشتم .در جایم غلتی زدم که ناگهانی، اتفاق های پیش آمده به سمتم هجوم آورند. یک پلهی دیگر تا دیدن آقا بزرگ مانده بود، مری و کیارش و بعد هم سرگیجه ام! نفسم را خسته رها کردم و از زیر پتوی ضخیمی که رویم انداخته بودند؛ کمی بالا آمدم و تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم. سر برگردانم که دهانم از تعجب باز ماند! خودش بود؟! پتو را به کناری زدم و آرام به سمتش رفتم. دلم برای چهره اش تنگ شده بود؛ اگر زمان مرگ بانو کنارم میماند.









