دانلود رمان سفیر عشق از نجمه محمودی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری پاکسرشت، با حیایی بیمثال، ناگهان درگیر احساسی میشود که هم غریب است و هم لطیف؛ شیرین و بیآلایش. زنی که با پر کشیدن همسرش، تنهایی را انتخاب میکند و از ازدواج گریزان میشود… تا آن لحظهای که همهچیز تغییر میکند. برادری سرشار از شور جوانی، از پاریس بازمیگردد تا کنار خانوادهاش زندگی تازهای آغاز کند؛ بیآنکه بداند دلش کجا آرام خواهد گرفت… و پسری آرام، صادق و بیادعا، که عاشق میشود؛ نه برای تصاحب، که برای پرستیدن… عاشقی ساده، صادقانه، و ناب.
روی صندلی میز کارم نشاندمش و برای شستن دست و صورتم به سرویس درون اتاقم رفتم، همین که آب سرد پوستم را لمس کرد، تمام خواب الودگی ام دود شد و سرحالی جایش را گرفت سریع مسواک زدم و از سرویس در آمدم. به داخل اتاق که رفتم به صندلی نگاه کردم، محمد حسام روی صندلی نبود. نگران شدم، سرم را به سمت تخت چرخاندم کـه بـا صـحنه فجیعی رو به رو شدم. بغضم گرفت، از آن بغض هایی که با چنگ زدن هایش وادارم می کرد که اشک بریزم. چقدر تصویر مقابلم زیبا و در عین حال غمناک بود؛ حسام عکس پدرش را که روی پاتختی بود برداشته بود و به : بوسه می زد و صورت مثل ماه پدرش را نوازش می کرد. لبان کوچکش سرخ شده بودند و میلرزیدند برای به به عکس پدرش بوسه زد. عمه؟ متعجب شدم از اینکه حضورم را حس کرده بود بدون این که نگاهم بکند.
و یا صدایی از من بشنود، بیشتر تعجبم از این بود که چگونه انقدر با احساس به عکس پدرش بوسه می زند و نوازشش می کند با ندای دوباره ی حسام به خود می آیم. جان عمه. عکس را سر جایش میگذارد اشاره ای به آن می کند و می گوید: ببخشید دست زدم بهش نا خود آگاه مرا یاد پدرش می اندازد، محمد حسام برادرم هم دوست نداشت بدون اجازه ی کسی به وسیله هایش دست بزند؛ یک بار فقط و برای آخرین بار به موبایلم آن هـم چـون مادرم حالش بد شده بود و در دسترس ترین موبایل مال من بود؛ و من حضور نداشتم از آن استفاده کرد. معذرت خواهی هایش را یادم نمی رود. مدام ببخشید را تکرار می کرد و گفت: «آجی معذرت می خوام مجبور شدم ببخشید هر چقدر می گفتم اشکالی ندارد، فایده ای نداشت. به خود آمدم و به سمت محمد حسام کوچک این روزهایمان رفتم.
اشکالی نداره عزیز دل عمه. ولی مامانی می گه اگر به وسایل کسی بدون اجازه بزنم بابا ناراحت می آهی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. آره عمه نباید به وسایل کسی بدون اجازه دست بزنی ولی حالا این دفعه رو اشکال نداره اما دیگه تکرار نشه. چشم خم شدم و گونه اش را بوسیدم. همراه حسام از اتاقم در آمدم و برای پایین رفتن از پله ها و رسیدن به سالن در آغوشم اورا جای دادم. صدای مادرم و مروارید کم کم با هر پله ای که پایبن تر می رفتم به گوشم می رسید. محمد حسام هم با موهایم بازی میکرد و بهمشان می ریخت. نکن پسر، الان میان جلو چشمم دیگه هیچی نمی بینم یهو می افتیم دوتاییمون. آرام خندید و با دستان کوچک و تپلش موهایم را مرتب کرد به سالن رسیدم و حسام را روی زمین نهادم سلام سلام، مروارید خانوم!
آرام خندید و از روی مبل کناری مادرم برخاست. سلام مانا، خوبی؟ نزدیکش شدم و با یکدیگر رو بوسی کردیم. تو خوبی؟ خداوشکر، حسام بیدارت کرد نه؟ نگاهی به حسام انداختم آرام آرام ابروهایش را برایم بالا می انداخت؛ که یعنـی بـه مـادرش نگویم که او من را بیدار کرده. آرام خندیدم و بدون این که بگذارم مروارید متوجه حرکت حسام شود روی مبل نشستم و مروارید را وادار به نشستن کردم. نه این شیطون بیدارم نکرد نگران نباش من بیدار بودم مروارید به حسام که پشت سرش بودنگاه کرد و لبخند زد. سرگرم حرف زدن با مروارید بودم که متوجه شدم مادرم ساکت به جایی خیره شده است، برق اشک در چشمانش به خوبی هویدا بود مروارید که متوجه نگاه من به مادرم شد او هم سرش را به سمت مادرم چرخاند. نگاه مادرم را دنبال کردیم و به محمد حسامی که آرام روی کاناپه نشسته بود.