دانلود رمان ققنوسی در آتش pdf از ملیسا کوه کبیری با لینک مستقیم

دانلود رمان ققنوسی در آتش از ملیسا کوه کبیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

چه بازی تلخی بود این نیرنگِ روزگار؟ زنی سختی‌های کودکی‌اش، او را به یکی از برجسته‌ترین وکلای زمان بدل کرده بود، که خود را درگیر پرونده‌ی قتل صمیمی‌ترین رفیقش کرد… اما این تنها آغاز بود؛ چرا که این پرونده، او را به کشف رازی پنهان در تار و پود خانواده‌اش می رساند—رازی که سرنوشتش را برای همیشه دگرگون ساخت.

خلاصه رمان ققنوسی در آتش

شاهدخت رو به شا ِه جهان هم نمیدم! چه برسه به این پسره چلمنگ! با خنده چشمکی زد و کیف و مانتواش را از دستش گرفت. کیارش کنار باربیکیو ایستاده بود و درحال باد زدن جگرها بود. سمت جمع دخترانهشان رفت. از کاسه، مشتی تخمه برداشت و مشغول شکاندن شد. -حال و احوالت؟ یلدا به جای او جواب داد: -سگ! بد اخلاق! بیاعصاب! چشم غره ای به او رفت و از پشت به شانه اش کوبید. مهرداد قهوه هایشان را داخل سینی گذاشت و سمت ایوان رفت. -کله سحر از خواب بیدار میشه ده برابر شما دغدغه و کار داره! حق داره ساعت دوازده شب خسته و بیاعصاب باشه. به مهرداد لبخندی زد و فنجان قهوه اش را برداشت. -چه خبر وفا خانم.. کم پیدایی! فکرش به شدت درگیر بود…درگیر ملاقات امروزش با ادوین و برنامه هایشان…! -الو! کجایی تو؟! نگاهش را از زمین بالا آورد.

-هوم. … -تو فکری! یلدا چشمکی زد و شیطنت آمیز گفت: -کی دلت رو برده شاهدخت؟ هوفی کشید و خواست کفشش را به نشان تهدید از پا در بیاورد که سودابه با خنده دستش را مقابل صورتش گرفت. -خیلی خب بابا! سگ وحشی! نتوانست جدیتش را حفظ کند و زیر خنده زد. کیارش بلند میخواند و جگرها را باد میزد… . به مسخره بازی های کیارش میخندیدند. رسم چند ساله شان همین بود. با جمع شدن کنار هم و بگو بخند، خستگی یک هفته شان را به در میکردند! اینجا، رستورانی بود که هر پنج نفرشان شراکتی خریده بودند و با عشق رنگ کرده و ساخته بودند! از همان روز اول، ایوان پشت کافه را برای جمع هر هفتگی شان خالی گذاشته بودند. اینجا مخصوص خودشان بود! سفرهی جمع و جورشان را روی ایوان انداخته بودند. کیارش دو سیخ جگر را روی نان وفا گذاشت.

همه میدانستند وفا برای دل و قلوه و جگر، جان میدهد! -بخور شاهدخت، بخور که کار زیاد داریم. شیطنت آمیز پرسید: -مثلا چه کاری؟ ابروهایش را بامزه بالا انداخت. -بزار به وقتش…! سرش را متاسف تکان داد و ریز خندید. -از پرونده ی تمنا چه خبر؟ آهی کشید و نگاهش را به چشمان مهرداد دوخت. -چی بگم… فعلا هنگ کردم. یلدا با افسوس گفت: -هنوز هم بعد از گذشت دو هفته، باورم نمیشه که تمنا کشته شده! پوزخندی زد و از جا بلند شد کوتاه رو به مهرداد گفت: -چند لحظه بیا. مهرداد جدی سرش را تکان داد و دنبالش رفت. پشت به دیوار ایستاد، زیر چشمی نگاهی به چشم های کنجکاوشان، گفت: -مهرداد یه غلطی کردم. … خیره در چشمان نافذ و سبزش که همچون جنگلی پر تلاطم بود، گفت: -چه غلطی کردی وفا؟ کل داستان ملاقاتش با ادوین را کوتاه و خلاصه تعریف کرد.

هوفی کشید و آرنجش را به دیوار مقابلش عمود کرد. -نمیدونم چه کار کنم! – هوش و حواست کجا رفته؟ معلومه که آدم آرتاست! -پلیس مهرداد! -هر خری میخواد باشه! نمیفهممت وفا، تو چرا اینقدر با جونت بازی میکنی دختر؟ -گوش کن مهرداد، من اینقدری بزرگ شدم که بد و بدتر رو تشخیص بدم. یک درصد اگه. … شانه اش را بالا انداخت. -وفا بزرگ شده، وفا عاقل شده، وفا هیچوقت ریسک بیجا نمیکنه! وفا پوفی کشید. حرف زدن با او تأثیری نداشت! سرش را کوتاه تکان داد و خواست برود که مهرداد بازویش را گرفت و مجبورش کرد به او نگاه کند. -مطمئن باشم دیگه سمتش نمیری؟ تلخندی زد و بدون حرفی از او گذشت، مهرداد سرش را با تأسف تکان داد. این دختر با دل شجاع و نترسش آخر یک روز سر خودش را به باد میداد! مثل همیشه با بگو بخند غذایشان را خوردند.