دانلود رمان متهم رمانتیک از لیلی محمدحسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبنم، دختر هفدهسالهای که خیال میکرد همیشه میتونه با چشمهای بسته به زندگی اعتماد کنه… اما زندگی، یه جایی مسیر رو عوض کرد. یه شک ساده، تبدیل شد به طوفانی از حقیقتهایی که تا اون روز ازشون فرار میکرد. و وقتی بالاخره چشم باز کرد تا دنیا رو همونطور که هست ببینه… چشمهاش برای همیشه خاموش شدن. این فقط قصهی نابینایی نیست، قصهی تولد دوبارهی دختریه که دیگه قرار نیست هفدهساله بمونه.
عصا رو کنار دیوار گذاشتم و دست به سینه روبه روش وایسادم البته امیدوارم با اون گارد روب روی خودش وایساده باشم نه درخت چنار ده متر دورتر. – استاد خراسانی رو دیدم! – گزارش دادی؟ – گزارش چی؟ – مثلا من کورم من خنگم من نمیتونم اون ترم رو پاس کنم آریا گفت: – دیدی یادم رفت اینا رو هم بگم. تو چطوری دانشگاه قبول شدی؟ کور بودنت و خودش که می بینه خنگ بودنت و هم با یه بار ملاقات دوزاریش میوفته فکر کردی این قدر وقت دارم اینا بهش بگم؟ گفتم: – نه والا شما یه تنه نصف بنزین های شهر رو مصرف میکنی دو سوم دخترا رو هم که یا دوست دخترتن یا دوست دخترت بودن یا هنوز دنیا نیومدن که دوست دخترت بشن اصلا وقت کارهای دیگه رو نداری. – شاید اگه نرده روی ملاجت میوفتاد مجبور نمیشدم این موقع زیاد انرژی مصرف کنم. دستم و کشید اومدم جیغ بزنم.
که یادم اومد اگه مامان منو ببینه سه چهار تا قفل کتابی بزرگ روی پنجره حتی سوراخی که مورچه ها هم درست کرده بودن می زنه. – کجا میری ولم کن. باور نمی کردم این بلا رو سرم آورده باشه. با صدای بلند زد زیر خنده و من با حرص پوست لبمو جویدم. – من شبنم معینی نیمچه داروساز مملکت پیراهنم رو با سی تا گیره به بند لباس ها وصل کرده بود و تنها حرکتی که میتونستم بکنم انگشتهایی بودن که هیچ سودی نداشتن. – من رفتم… یه نیم ساعت دیگه که خشک شدی کیمیا خانم لباسا رو میاره بگو تورو هم بندازه توی سبد برت گردونه. جیغ کنترل شدهای زدم و گفتم: – آریا تورو خدا…( چند بار بالا پایین پریدم تا گیره ها بیوفتن ولی بدجور بند رو گاز گرفته بودن) ببخشید اصلا هرچی گفتم خودمم…. آریا برادر آریا آقای علیانی اوهوی سوار ماشینش شدو وقتی از کنارم عبور می کرد بوق زد و رفت.
خنده ی عصبی کردم که کمکم تبدیل به گریه شد. آفتاب ملایم بود و من مدیون پاییز بودم. بعد از ده بار تکون خوردن و کشیدن خودم تونستم از دست گیره ها خلاص بشم. بی انصاف حداقل عصام و قبل رفتن بهم میدادی. همین جوری که غرغر میکردم صدای ایلیا رو شنیدم که میگفت: – فکر نمیکنم اینجا باشه بابا. باشه… بهش بگو نگران نباشه هرجوری هست برش میگردونم. خودم رو بین پتوهایی که دو روز بود روی بند بودن قایم کردم. کی گم شده؟ دوباره صدای حرف زدن ایلیا با کیمیا خانم اومد. پشت جاکفشی قایم شدم که گفت: – پس نیومده؟ کیمیا خانم گفت: – نه آقا. ایلیا برگشت که پاش به پام گیر کرد و من هول بلند شدم و گفتم: – خوبی؟ ایلیا گفت: – شما بفرمایین خانم. کیمیا خانم هم پایه بود فقط گفت: – شبنم جان زود برگرد مامانت الان هاست بیدار بشه. با لبخند براش بوس فرستادم.
که ایلیا گفت: چرا بوسه رو تل کابینی میفرستی؟ هانکو رو نپسندیدی؟ میخوای خودم بوس… خدا کنه چرخ آریا وسط بیابون پنچر بشه که عصا رو از من دور کرد وگرنه الان حال اینو با هانکو هانکو گفتنش جا میاوردم. گفتم: – اینجا دنبال کی می گردی؟ – آتنا. – آتنا؟ چرا باید گم بشه؟ ایلیا گفت: – کی گفته گم شده؟ فقط گاهی عادت داره بره خونه ی دایی ها یا خونهی خاله دست به سینه گفتم: – و تو که از این عادته باخبری کله ی سحر اومدی دنبالش؟ چرا بهش زنگ نزدی؟ – این گیره چیه رو لباست؟ روی دستش که می خواست گیره رو بکنه زدم و گفتم: – بحثو عوض نکن. آتنا گم شده نه؟ – آره ولی اتنا به اندازهی کافی بزرگ هست که گم نشه. یعنی دزدیدنش؟ یه بار مهدیه گفت دوقلوها بخاطر کار باباشون همیشه با محافظ بیرون میرن. با بهت زدگی گفتم: – دزدیدنش؟ ایلیا آهی کشید و گفت: – قهر کرده.