دانلود رمان باران عشق و غرور از Zeynab227 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران تمجید، دختری که پشت چهرهی سرد و غرورش، طوفانی خاموش پنهان کرده. ۲۲ ساله است و شهر، اون رو به بیاحساسی میشناسه؛ اما پشت اون لقب، دختریه که حالا میان بازی تاریک دو مرد خطرناک گیر افتاده. ماهان شریفی، قاچاقچیای با چشمان فریبنده و قولهای دروغین، ادعای عشق میکنه، در حالی که بهای باران رو قبلاً به شیخی عرب فروخته… و آریا مجد، سرگردی خونسرد و مشکوک، که باور داره باران شریک جرم ماهانه. اما باران، مهرهی بازی هیچکس نیست. او تصمیم میگیره، در میدانی که برای باختن چیده شده، برنده باشه. با قوانین خودش. با انتقام خودش. اما آیا واقعاً کسی از این بازی بیخسارت بیرون میاد؟ یا این قصه، قرعهی سقوط رو به اسم همهشون زده؟
برگشتم و به چشم های خندونش خیره شدم. دست هاش رو به سمت لب هاش برد و بـ ـو-سه ای روشون کاشت و به سمتم فوت کرد که خنده ام گرفت. یاد بچگی هامون افتادم. تنها کاری که از اون زمان تا به الآن تکرارش میکردیم همین بود. با لبخند بـ ـوسه ش رو تو هوا گرفتم و دست هام رو روی گونه م گذاشتم و چشمکی زدم و بیرون رفتم. کمتر از پنجاه دقیقه دیگه مهمون ها میرسیدن و هنوز لباسی واسه خودم آماده نکرده بودم، در واقع اصلاً کمدم رو نگاه نکرده بودم که چی دارم و کدومش مناسب تره. تو جمع های فامیل حضور کمرنگی داشتم چه برسه به غریبه هایی که ساعت های مهمم رو صرف معرفی و صحبت های پیش پا افتاده میکنن. با بیمیلی در کمدم رو باز و یکی یکی لباس ها رو چک کردم. مجلسی ترین لباسم مانتوی ساتنی بود که نسبت به مانتوهای دیگه واسه محفل ها مناسبتر بود.
نپوشیده بودمش؛ چون این مدل مانتوها رو معمولاً تو همون ضیافت هایی که شاید سالی یک بار میرفتم، استفاده میکردم. قسمت امشب شد. کار درستی کردم آوردمش. مانتو رو روی تخت پهن کردم. ساده تو رنگ صورتی کمرنگ که قسمت یقه دکمه بزرگ میخورد و با نوار براق و ظریف مشکی کار شده و بقیه ش هم جلو باز و تا روی زانو بود. زیرش سارافن ساده مشکی رنگی که دقیقاً تا روی زانو بود پوشیدم. از شلوارها مدل دمپای مشکی انتخاب و کفش های ورنی اسپرت مشکی که پنج سانت لژ داشت پام کردم. تنها هدشالی که به لباسم میخورد مشکی بود. تیره به نظر میرسید، اما مورد پسندم بود.بعد از کرمپودر سبک به ریملی که مژه هام رو پر پشتتر میکرد و رژ لب همرنگ مانتو بسنده کردم و موهام رو با هدشال حریر پوشوندم و از پشت میز بلند شدم. از عطر همیشگی، لالیک، اطراف گردن و مچم زدم که تقه ای به در اتاق زده شد.
– بیا تو نگار! با اومدنش نگاهم رو از آینه کندم و بهش دوختم. سوتی کشید و با لبخند روی لبش گفت: هر دو لبخند ملیحی زدیم. مامان کنار گوشم گفت:- کاش یه کم بیشتر آرایش میکردی، اما خب میدونم تا خودت صلاح ندونی این کار رو نمیکنی. خوبه حالا بهت از قبل گفتم زیادش کن. واسه فیصله دادن قضیه و اینکه بیاحترامی نکرده باشم، گفتم: – یه مهمونی ساده نیازی به این همه شلوغی نداره.لبخند زد. – باشه بارانم. کت و شلوار مامان شیری و برای خاله سیمین زرشکی بود. با وجود اینکه موهاشون رو درست کرده بودن، ولی مامان مثل همیشه شال سرش کرده بود. باباها هم کت و شلوار مشکی پوشیده بودن.- آریا چرا نیومده؟ نگار تو جواب مامانش گفت: – رفتم اتاقش حموم بود، میاد تا اون موقع اهل زحمتکش خونه درحال آماده کردن بساط پذیرایی بودن. عمو سینا خدمتکارهای دیگه هم استخدام کرده بود.
تا کارها به نحو احسن پیش بره. یکی از خدمتکارهای تازه وارد رو به عمو گفت:- آقای ایرانپور مهمون ها تشریف آوردن.- ممنون. میتونید برید. به سمت در اصلی خونه رفتیم و منتظر استقبال از آدم های تازه وارد… .عمو سینا و خانوادهش کنار هم ایستادن و بعدش بابا و مامان و من کنارشون ایستادیم. اولین مهمونمون مردی هم سن و سال بابا با کت و شلوار خوش دوخت اتو کشیده ای وارد شد. اول عمو سینا و بعد بابا رو در آغـ ـوش گرفت و حسابی گرم گرفتن، پشت سرش هم همسرش که هم سن مامان نشون میداد به همراه دو دخترشون که از چهره میشد کاملاً پی به دوقلو بودنشون برد وارد شدن، بهشون بیشتر از هجده سال نمیخورد. خیلی صمیمی با ما احوالپرسی کردن و یکی از خدمه های زحمتکش طبق سفارش عمو سینا به سمت پذیرایی راهنماییشون کرد. مهمون بعدی مرد نسبتاً مسنتر با کت و شلوار خاکستری وارد شد.