دانلود رمان افرای ابلق از بنفشه، آرام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
او، مردی بود که دنیا برایش خم شده بود؛ وکیلی سرشناس، موفق، اما با رازی تاریک در پستوهای ذهنش. رازی که اسمش را پارافیلیا گذاشته بودند، اما برای او چیزی فراتر از یک اختلال بود—دردی کشدار، کشنده، و تنهاییآور. و من… دختری طردشده از کودکی، با بدنی که مادر طبیعت مهر تفاوت بر آن زده بود. آدمها با نگاهشان قضاوتم میکردند، حتی قبل از آنکه لب باز کنم. اما آن روز، نگاه او فرق داشت. با او، وارد جهانی شدم پر از آدمهایی مثل خودمان: متفاوت، زخمی، اما زنده. ما در سایه هم معنا پیدا کردیم. «افرای ابلق»، قصهی ماست؛ قصهی دو تکهی شکسته که در سقوط، به اوج رسیدند…
صدای ضربان قلبم از صدای نفس هام بلند تر شده بود. نمیتونستم چشمم رو از تصویر پیش روم بگیرم… آروم یه قدم عقب رفتم نور هنوز از لای در دیده میشد و بخشی از تصویر تن های عریانی که با سخاوت در حال فتح هم بودند… قفسه سینه ام درد گرفته بود. این چه تصمیم اشتباهی بود که من گرفتم! باید از اینجا برم بیرون… با وحشتی که جسمم رو کرخت کرده بود خواستم به سمت در اصلی بچرخم که حضور کسی رو پشتم حس کردم. دستش رو شونه ام نشست… نفسش کنار گوشم خالی شد و گفت – همراهیم میکنی!؟ شش ماه قبل: به فنجون های لب پر داخل سینی نگاه کردم. تصویر خودم تو کف صیقلی سینی افتاده بود. شالم رو دوباره رو سرم مرتب کردم و ماسکمو روی صورتم جا به جا کردم. چاره ای نیست… نمیتونم با رزا بحث کنم. باید خودم چای ببرم.
کاش خانم کتابی زودتر از مرخصی بیاد چون اگر برای هر جلسه قرار باشه من چای ببرم به زودی از استرس میمیرم. صدای رزا از جلو در آشپزخونه اومد که شاکی گفت -افرا، بدو! آقای مقدسی الان شاکی میشه! نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم. آقای مقدسی تقریبا همیشه شاکی بود. بدون اینکه چیزی بگم به سمت رزا چرخیدم. پا تند کرد. جلو تر رفت و کنار اتاق کنفرانس ایستاد. من که رسیدم تقه ای به در زد و در رو باز کرد. رو به داخل گفت – سلام… بی صدا وارد شدم. طبق عادت به کسی نگاه نکردم و سینی چای رو روی میز گذاشتم. دونه دونه فنجون های چای رو چیدم. همه ساکت شده بودند. میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن. دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم.
انگار همه خیره به من بودند. آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت – جناب مقدسی! چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن!؟ یخ شدم. ماسک سیاه و دستکش های سیاهم درسته برای بقیه جلب توجه میکرد اما اولین بار بود کسی مستقیم بهشون اشاره کرده بود. بی اختیار و ترسیده به آقای مقدسی نگاه کردم که با سر به من اشاره کرد برم بیرون ، با گام های بلند به سمت در رفتم اما شنیدم که آقای مقدسی خیلی راحت گفت – خانم یوسفی بدنش مشکل مادرزادی داره، خیالتون راحت تمیزه! مریضی هم نداره! خودش اینجوری راحت تره! در رو بستم اما قلبم انگار مچاله شد. همیشه تو حرف زدن و رفتار این مرد تحقیر رو حس کرده بودم. اما اینبار و جلو این جمع واقعا انگار خرد شدم. از پشت در شنیدم که گفت – بهزیستی معرفیش کرده! یه جورایی بی کس و کاره…
حس کردم یک کلمه دیگه بشنوم میمیرم. با عجله برگشتم پشت میز منشی و رو صندلی خودم نشستم. رزا مشکوک نگاهم کرد و گفت – خوبی؟ سر تکون دادم و متمرکز شدم به مانیتور. میدونستم چشم هام رو ببینه میفهمه آماده گریه کردنم. نگاهش رو از من گرفت و مشغول کار شد. یه قطره اشکم ریخت، سریع پاکش کردم. درسته عادت کردم به این حرف ها… اما بیانش جلو یه عده اونم تقریبا در حضور من خیلی خردم کرده بود. رزا بدون نگاه کردن به من گفت – یه چایی بردی ها افرا، چرا انقدر خودت رو لوس میکنی! منم قبل اینکه تو بیای کمک منشی بشی، هزار بار چایی بردم. کلمه کمک منشی رو مثل همیشه با غلظت گفت. اصرار داشت تاکید کنه من منشی نیستم. فقط کمک منشی هستم. طبق عادت سکوت جواب من بود. سکوتی که ادامه دار شد.