دانلود رمان آخرین بازی از فائزه جمشیدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها، دختری مستقل که از نوجوانی یاد گرفته بود خودش گلیمش رو از آب بکشه بیرون، هیچوقت فکر نمیکرد که قدم گذاشتن توی یه کوچهی اشتباهی، سرنوشتش رو زیر و رو کنه. او فقط دنبال یه زندگی آروم و ساده بود. اما یه اتفاق ناخوشایند، اون رو پرت میکنه وسط بازیای که نه فقط قوانینش رو نمیدونه، بلکه بازیگرهاش هم خطرناکتر از چیزیان که فکرش رو میکرد. حالا رها باید بین دو مرد، دو غریبه، اعتماد کنه؛ کسایی که ظاهرشون سخت و بیرحمه، اما یهبار جونش رو نجات دادن. آیا این نجات، بهایی داره که رها هنوز ازش خبر نداره؟
این ها نمی توانست اتفاقی باشد. دستش را به گوشه ی مانتویی گرفت و آن را میان مشتش مچاله کرد. نمی دانست چه خبر است اما حالا ترس و وحشت دو چندان شده بود. لب زد: _من چیزی ندارم. حرفش را محکم و قاطع زد، اما حالا دیگر شک در صدایش کاملاً مشهود بود. دو نفر همزمان از نامه ای که در دست او بود میگفتند و رها با این که نمی دانست از کدام نامه حرف میزدند اما به خاطر نگاه مطمئن مرد، کمی دودل شده بود! مرد کمی به جلو خم شد. _بذار خودم ببینم. رها یک قدم عقب رفت و بلند گفت: _حق نداری… قبل از اینکه جمله اش را کامل کند، مرد با حرکتی سریع کیفش را از میان دستش کشید و بازش کرد. مقابل نگاه مبهوت رها شروع به گشتنش کرد و بعد چشمانش به چیزی که پیدا کرد، خیره شد. بزگه ی کوچکی در میان وسایلش بود را میان انگشتانش گرفت و بیرون کشید.
رها نفسش را در سینه حبس کرد. حتی دیگر زبانش قادر به گفتن حرفی نبود. چرا انقدر همه چیز عجیب بود. مرد بدون عجله، کاغذ را میان انگشتانش چرخاند و نگاهی گذرا اما دقیق به آن انداخت. چشم های تیرهاش برق خاصی داشت، انگار چیزی در این نامه پیدا کرده بود که فقط خودش از اهمیتش باخبر بود. _متأسفم، خانم حسینی. اما تو الان وارد یه بازی شدی که دیگه راه خروج نداری. رها حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. آب دهانش را به سختی قورت داد و یک قدم دیگر عقب رفت. _این مزخرفه! صدایش لرزان بود، اما سعی کرد تسلطش را حفظ کند. _من هیچ کاری نکردم! اصلاً نمیدونم اون چیه و چطور توی کیف من افتاده! مرد ابرویی بالا انداخت و چانه اش را خاراند. متفکر به نظر میرسید. انگار که دارد بررسی میکند که دختر ترسان مقابلش راست میگوید ای نه! دستش را در جیبش فرو برد و در جایش جا به جا شد.
اما رها تمام عضلاتش را منقبض کرد، میخواست اگر حرکتی کرد خودش را خیلی زود آماده ی فرار کند. _اگه واقعا نمیدونی این چیه و از کجا اومده برای من مشکلی نیست. بعد با آرامش یادداشت را تا زد و در جیبش گذاشت. _اما مشکل اصلی اینجاست که تو حالا تو دل خطر قرار گرفتی! رها حس کرد خون در رگ هایش یخ بست. انگار آب سردی روی سرش خالی شد که آنطور نفس کم آورد. _چی؟ صدایش به سختی شنیده میشد. مرد آهی کشید. انگار خودش هم خیلی از این اتفاق خوشش نمیآمد. _حالا که پای تو وسط این ماجرا کشیده شده… یک لحظه مکث کرد و مستقیم در چشمانش خیره شد. _فقط دو تا گزینه داری. یا باهام میای، یا یه نفر دیگه بعد از من پیدات میکنه. و باور کن، اونها به مهربونی من نیستن…. اصلا! رها سرش را به شدت تکان داد و داد زد. _من جایی نمیرم! تو هم حق نداری…
قبل از اینکه جمله اش تمام شود، صدای قدم هایی سنگینی در راهرو پیچید. کسانی با سرعت به سمت در خانه میآمدند. رها مردد به مرد نگاه کرد که حالا اخم کرده و دستش را روی چیزی در زیر کت بلندش گذاشته بود. _لعنتی… زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدن. زیرلب این را گفت و سپس چند قدم بلند برداشت و با عجله دستش را دور مچ رها حلقه کرد. _باید بریم. الآن. رها تقلا کرد. _هی، گفتم نمیام. ولم کن! اما مرد محکم تر دستش را گرفت و حالا دیگر از آن آرامش و خونسردی خبری نبود وقتی تشر زد: _اگه اینجا بمونی، میمیری . دوست داری بمیری؟ رها نفسش بند آمد. قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای کوبیده شدن محکم به در ورودی بلند شد. مرد دیگر منتظر جوابی از او نماند. با یک حرکت سریع او را به سمت در شیشه ای بالکن کشید. رها باز هم تقلا کرد و سعی کرد مچ دردناکش را از دست مرد بیرون بکشد.