دانلود رمان عمر دوباره از یامور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا، دختری مغرور و سرسخت، با پدر و مادری که سالهاست در خانهی مجلل خانوادهای ثروتمند کار میکنند، در سایهی زرق و برق زندگی دیگران بزرگ شده. اما او همیشه در دلش رویای پر کشیدن از این قفس طلایی را داشته. وقتی بیتا، دختر خانواده ی پولدار، با مردی قدرتمند به نام رادان نامزدیای ظاهری و تجاری میکند، آوا توجهی نمیکند تا اینکه طی یک اتفاق، مجبور میشود برای مدتی به خانهی رادان برود و نقش خدمتکار را بازی کند. اما غرور آوا، بیتوجهیاش و نوری که در نگاهش هست، کمکم دل رادان را میرباید. اینبار کسی که همیشه فرمان میداد، به دنبال دختریست که حتی حاضر نیست به او لبخند بزند…
مهتاج:فکر نکن دست از سرت بر میدارم آوا…فکر نکن نمیدونم چی تو سرت میگذره…آوارتون میکنم… اونا داشتن دور میشدن… نگاهم سمت آرشامی کشیده شد که با خنده نگاهم میکرد… دستاشو از شادی به هم کوبید و بالا و پایین پرید و پشت سر مامان و برادرش رفت… چرخیدم سمت مامان و بابا… مامان جوری نگاهم میکرد که انگار دست کمی از مهتاج نداره… یه ابروشو بالا داد و عصبی پرسید کوکب:انقدر خودسر شدی که قرار خواستگاری هم میزاری؟اونم کی با دانیال؟ نگاهم سر خورد رو بابا متاسف و ناراحت نگاهم میکرد… نمیدونستم چی جواب بدم… بنابراین پناه بردم به خونه ولی مامان ولکن نبود تا جواب پس نمیدادم… مامان خیلی زود خودشو به من رسوند و از بازوم کشید کوکب:وایستا ببینم پس حرفای مهتاج درست بود…یعنی تو آوای سر به راه منی؟ خبری از بابا نبود…
انگار به قدری از دستم ناراحت بود که ترجیح داد خونه نیاد… بغض گلومو گرفت نکنه دارم راهو اشتباهی میرم؟ من که نمیخوام واقعا با دانیال ازدواج کنم فقط میخوام از اینجا بریم… حتی اگه به قیمت بیرون کردنمون از اینجا باشه… خب احساس دانیالم این وسط هست که خیلی هم بنظرم مهم نیست چون تا بحال دل دخترای زیادی رو شکسته این به اون در… من بشم کارمای دانیال چی میشه مگه؟ احتمالا آدم شد از این به بعد… کوکب:با توام دختر؟ به خودم اومدم و مامانو نگاه کردم سعی کردم دوباره خودمو جمع و جور کنم.. الان دیگه واقعا وقت کم آوردن نبود… باید مامان بابارو میاوردم تو جبهه خودم تا مهتاج بیشتر احساس خطر کنه… آوا:خب میخواستم بهتون بگم ولی فکر نمیکردم دانیال به همین زودی وارد عمل بشه…اون…اون ازم خواستگاری کرد… آب دهنمو محکم قورت دادم.
ترسیده بودم مامان محکم کوبید رو بازوم که واقعا دردم گرفت کوکب:خب؟ همونطور که با چهره درهم بازومو می مالیدم کمی با حرص گفتم آوا:خب که خب مامان…بالاخره داره آرزوهات به واقعیت تبدیل میشه…بالاخره اون چیز میزای تو انبار به درد میخورن …فقط از الان بگم من از رنگ دستمالایی که دوختی اصلا خوشم نیومد… داشتم مزخرف میگفتم خودمم میدونستم خواستم بحث رو به سمت سوی دیگه بکشونم… موفق نبودم مامان بیشتر بهم نزدیک شد کوکب:میفهمی داری چیکار میکنی ؟قبول نکردی نکردی…الآنم که کردی به دانیال؟آره مامان با دانیال؟ انگار مامان روحیشو از دست داده بود با این انتخابم… بالاخره ما از جیک و پوک دانیال خبر داشتیم و میدونستم چه آدمیه… آخه روی دفاع هم نداشتم دانیال یه تپه نریده نزاشته بود… کوکب:چرا لالمونی گرفتی؟ سردرگم شده بودم
نیاز داشتم مثل همیشه و بیشتر مواقع بابا بودو ازم دفاع میکرد ولی انگار واقعا اونم نا امید شده بود ازم… موهامو پشت گوشم زدم آوا:آره مامان دانیال…من میخوام یه فرصت بهش بدم…خودتم میدونی خیلی وقت خاطرخوامه… مامان همونطور که پشت سر هم میکوبید رو شونه ام گفت کوکب:آخه دختره بی عقل تو چی فکر کردی با خودت؟این دانیال خان که آدم بشو نیست از طرفی خانم محال ممکنه بزاره این وصلت صورت بگیره…منم محال بزارم زن دانیال بشی… مامان کمی عقب کشید… حرفاش درد داشت… ناراحت بود بشدت… میترسیدم بلایی سرش بیاد… دستامو تو هم تاب دادم آوا:من…من درستش میکنم خودت گفتی بابا اوایل ازدواجتون سیگار میکشید که تو ترکش دادی مطمعنم دانیالم همه کثافتکاریاشو ترک میکنه…من آدمش میکنم…پدرشم پولداره پشتوانه داره…من دختر توام زندگیمو میسازم…