دانلود رمان ایگل و رازهایش از نیلوفر لاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لحن پرحرارتی در صدایش بود که انگار لایهای از اندوه عمیق را در خود پنهان کرده بود. با نگاهی مردد و صدایی لرزان گفت: _شاید فردا پشیمون بشم از کاری که الان میخوام بکنم… فقط یه قول بده، بعدش چیزی بهم نگی ایگل، باشه؟ متعجب پرسیدم: _چی رو نگم؟ جوابی نداد، فقط نگاهم کرد با چشمانی پر از اشتیاق و ناگهان به سمتم خم شد، لبهایش را با شوق روی لبانم گذاشت. آنقدر ناگهانی و پرشور که قلبم به تپش افتاد و بند بند وجودم پر شد از خواستنش. _منو ببخش… نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم… لعنت به این ودکا… لعنت به چشمای تو. بعد خودش را آرام ازم کنار کشید. _میشه یه خواهش دیگه ازت بکنم؟ نمیدانستم دیگر چه میخواهد؛ مگر هنوز چیزی از من باقی مانده بود؟ _چی؟ وقتی یقه لباسم را جمع میکرد تا بدنم از نگاهش پنهان شود، به آرامی گفت…
انگار که چیزی شبیه ایستایی زمان دچارم کرده بود. طولانی ترین عصر همه عمرم را پشت پنجره ایستاده بودم. خاله همتا گفت اون بیرون چه خبره ایگل؟ در صدایش اثری از کنجکاوی نبود. فقط گویی قصد شکستن سکوت ممتدمان را داشت. من بی حوصله بودم و شل و ول در جوابش گفتم اونقدر برف باریده که جز سفیدی هیچی نمیبینم امیدوار بودم گفتگویمان همینجا خاتمه پیدا کند تا من باز در پیله ی افکارم فرو بروم اما نکرد. از میان قژ قژ صندلی گهواره ای اش گفت هیچ سفیدی نمیتونه روی سیاهی رو بپوشونه حرفش به نظر بی ربط می.آمد برای همین برگشتم و با تانی نگاهش کردم داشت با کلاف کاموایی به رنگ شامپاین چیزی شبیه پلیور می بافت که نمیدانم به تن چه کسی اندازه بود؟ ته دلم لرزیده بود چرا؟ نمیدانم. فکر کردم اون چیزی میدونه که ما نمیدونیم!؟”
با خودم گفتم ” کاش میتونستم از افکارش سر در بیارم” از وقتی یادم هست همیشه این را آرزو کرده بودم اما ذهن خاله همتا مثل یک قلعه ی اسرار آمیز تسخیرناپذیر بود شاید هم این را گفت که کنجکاوی مرا قلقلک بدهد و پای گفتگو با خود بکشاند اما من کلافه تر از آن بودم که امروز حوصله ی مصاحبت طولانی با کسی را داشته باشم. حتی با او . لحظه ای روی صندلی مورد علاقه اش در کنار شومینه بی حرکت ماند و از بالای عینک نزدیک بینش که وقت مطالعه یا بافتنی به چشم میزد زل زد به من نگاهش سرد و عمیق بود و با لبخند نامفهوم روی لبش همخوانی نداشت هنوز هم آنقدر زیبا بود که چین و چروک های ریز گوشههای چشم و خط لبخندش به چشم نیاید به خصوص با آن چشمان سبز گربه ای اش که همه میگفتند او از مادر بزرگمان به ارث برده و من از او میتوانست در میانسالی هم با جذابیت خاص خودش افسونگری کند.
بیخود نبود که با تمام آن داستان های مگو، هرگز از چشمان عاشق پسرعمویش شاهپور خان نیفتاده بود. مورمور نمی دانم تحت تاثیر نگاه یخی اش پوستم ناگهان شد یا از سرمای هوا که داشت از لای درز پنجره به داخل نفوذ میکرد مجبور شدم چشم از او و نگاه های مرموزش بردارم و در حالیکه خودم را بغل زده بودم دوباره از پشت شیشه ی بخار گرفته ی پنجره تماشاگر منظره ی برفی بیرون شوم. کمی بعد دایی سلمان را دیدم که داشت از قسمت غربی عمارت سلانه سلانه به سمت استطبل و انباری می رفت اورکت قدیمی قهوه ای رنگش آنقدر به تنش سنگینی میکرد که تقریبا با پشتی خم شده داشت توی برفها راه میرفت فکر کردم “چرا هیچ وقت به سر و وضعش نمیرسه؟” دایی سلمان برعکس بقیه افراد ذکور خاندان دولتشاهی و بخصوص پسر عموش شاهپور خان که همیشه به شیک پوشی و برازندگی معروف بود
و حتی این روزها توی بستر احتضارش هم دغدغه ی آراستگی محاسن و پوششش را داشت نسبت به ظاهر ژولیده اش بی تفاوت بود به قول خاله همتا انگار به نكبت وجود خودش عادت کرده بود. به خصوص از بعد از اینکه زن دایی ملاله دست دختر نوجوانش مونس را گرفت و برای همیشه ترکش کرد. هرچند به کسی دلیلش را نگفته بود اما بقیه از قول او می گفتند که ملاله با اخلاق گند سلمان نتوانست بیش از این کنار بیاید. هرچند برای فامیلی که اهل قضاوت بودند این خودش به تنهایی میتوانست دلیل قانع کننده ای باشد. اما خاله همتا با اطمینانی که معلوم نبود از کجا به دست آورده میگفت ملاله زن بساز و آبرومندی بود. حتم دارم اون کثافت دایی سلمان را میگفت کاری کرده که زن بی چاره دخترش رو برداره و از دستش فرار کنه به مونس فکر کردم و اینکه الان کجاست؟ چه می کند؟