دانلود رمان معشوقه ماه جلد اول از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهگل، دختری با چهرهای معصوم و دلی پر از آرزو، بهخاطر فقر از ادامه تحصیل چشم میپوشد و به ناچار منشی یک شرکت خصوصی میشود. اما خیلی زود متوجه میشود که امنیت زنانهاش در خطر است؛ پسر رئیس با رفتاری مشکوک و تجاوز به حریم او، مهگل را وادار به ترک آنجا میکند. مادرش مبتلا به سرطان خون است و هزینهی درمانش سر به فلک میکشد. درست در همان روزهای سخت، خانوادهی رئیس برای خواستگاری از راه میرسند. پاسخ مهگل قاطعانه منفی است، اما وقتی بهزاد پیشنهاد ازدواج در ازای کمک مالی میدهد، همه چیز تغییر میکند. مهگل وارد دنیایی تاریک میشود؛ بیخبر از اینکه این خانواده زیر ذرهبین پلیساند و او قرار است مهرهای در پروندهای جنایی باشد…این رمان ترکیب دو رمان عشق و احساس من و آبی به رنگ احساس من از همین نویسنده هستش که ایشون بعد از چاپ کتاب اسامی شخصیت ها و اسم کتاب رو تغییر دادن.
خواستم دستم را بکشم که محکم نگهش داشت روی پیشانیاش اخمی کوچک نشسته بود؛ جذاب بود چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم؟ با این وجود جذابیت فردی هم نمیتواند ملاک علاقه و دوست داشتن باشد. با ملایمت زمزمه کرد: «خوبی عزیزم؟» زبانم قفل شده بود فقط با تعجب به صورتش زل زده بودم آن یکی دستش را آورد بالا و روی گونه سردم گذاشت داغی دستش را به خوبی روی پوستم حس میکردم سرم را کشیدم عقب در اتاق باز شد و بهزاد قبل از اینکه مامان بیاید تو و متوجه ما شود، خیلی سریع خودش را کشید عقب مامان وارد اتاق شد و با همان چشم های مهربانش نگاهم کرد نگاهم به سینی ای که در دستش بود افتاد بهزاد از جا بلند شد و گفت من میرم بیرون چیزی احتیاج ندارید؟ مامان با لبخند جوابش را داد نه پسرم ممنون بهزاد نیم نگاهی بهم انداخت.
و از اتاق بیرون رفت مامان کنارم روی تخت نشست. نیم خیز شدم و نشستم مامان کی از اینجا میریم؟ از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت تازه دیروز اومدیم دخترم کی میشه زودتر برگردیم تهران؟ نمیدونم چرا اصلاً از اینجا خوشم نمیاد. با لبخند نگاهم کرد به خاطر اتفاق دیروزه دخترم کم کم فراموش میکنی و بهتر میشی نخواستم چیزی بگویم ولی مطمئن بودم حسی که داشتم به خاطر ترس از آب و اتفاق دیروز نبود؛ حسی که برایم کاملاً گنگ بود. بهزاد از صبح اصرار میکرد که باهاش بروم .بیرون بهانه هایم هم دیگر کارساز نبودند. تقریباً سه روز از آن اتفاق گذشته بود. امروز دیگر حوصله ام حسابی سر رفته بود.
دوست نداشتم با بهزاد تنها باشم نمیدانم چرا ولی انگار ازش میترسیدم وقتی نگاهم میکرد وقتی دستم را میگرفت چیز خاصی در نگاهش بود. چیزی که هرچه بود عشق نبود دوست داشتن نبود…
مطمئن بودم این ها نیست نوع نگاهش متفاوت بود. عصر شد. بهزاد رفته بود. بیرون مامان گفت سرش درد میکند و میخواهد کمی استراحت کند. فرصتی خوب بود که کمی آن اطراف قدم بزنم دیگر از آنجا خسته شده بودم. همان طور که کنار جاده راه میرفتم با خودم هم دو دوتا چهارتا میکردم که چطور بهزاد را راضی کنم برگردیم. کمی جلوتر درست آن طرف خیابان نگاهم به خرگوشی سفید و خوشگل که خیلی هم کوچک بود افتاد ماشینی هم از آنجا رد نمیشد با لبخند رفتم طرفش خرگوش بازیگوشی میکرد و لابه لای چمن های کنار جاده بالا و پایین میپرید تقریباً اواسط جاده بودم که با صدای ممتد بوق یک ماشین سر جایم خشکم زد با وحشت نگاهم چرخید سمتش که درست جلوی پایم زد روی ترمز وای خدایا… ماشین پلیس بود حتماً کلی سین جیمم میکردند. راننده اش یک سرباز بود.
کنارش هم مردی بود با لباس فرم و عینک آفتابی است. با ترس نگاهش میکردم احساس میکردم موقعیتی که در آن هستم حسابی خطرناک مردی که درجه دار بود از ماشین پیاده شد عینک زده بود نمی توانستم خوب صورتش را ببینم ولی جوان بود در ماشین را بست و آمد جلو عینکش را از روی چشم هایش برداشت. با ترس زل زده بودم بهش. جلویم ایستاد و با صدایی گیرا و محکم :گفت میشه بدونم داشتید وسط جاده چیکار میکردید؟ سعی کردم آرامشم را حفظ کنم حتماً باید بهش میگفتم به خاطر یک خرگوش داشتم می رفتم آن طرف خیابان که در دلش کلی مسخره ام کند؟ با لحنی جدی گفتم کار خاصی نمی کردم پوزخندی محو زد و گفت این جواب سؤال من نبود خانم محترم اگر به موقع ترمز نکرده بود که شما الان زیر لاستیک های این ماشین بودی.