دانلود رمان سنگ کاغد قیچی از رویا رستمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهردار شهری که حالا میخواهد پا به مجلس بگذارد، پسری به نام باراد دارد. پسر ۲۹ سالهای که صاحب باشگاه بدنسازیست و روحش، از تعصب و خشم است. وقتی رفیقش درگیر یک موقعیت خطرناک میشود، باراد بدون مکث نشان میدهد؛ درست وسط یک کوچه تنگ، چاقو را در دل متجاوز فرو میکند. همهچیز میتوانست همانجا تمام شود… اگر دختری آنجا نبود. دختری که صحنه را میبیند، وحشتناک میکند، و دو شبانهروز در خانه حبس میشود. ولی روز سوم، حس میکند چیزی در پهلویش فرو رفته؛ چاقویی خیالی که انگار به او فرمان میدهد: «سوار شو…» این شروع یک عشق عجیب است. عشقی پر از ترس، ترس، وفاداری. داستانی که با جنایت شروع میشود، اما با احساسی عجیب و غریب، ادامه پیدا میکند. برای یک عاشقانه پرتنش و بیرحمانه آماده شوید؟
ماھور مات و مبھوت نگاھش کرد حالش خوش بود؟ نگاھش به آلبالوھای براق خیره ماند دست ھایش چقدر بزرگ بود که آلبالوھا از دستش سرریز شده بود. روی تخت نشست ھنوز ضربان قلبش آرام نشده بود که صدای کوبش در زھرترکش کرد لعنتی، چرا برای در زنگ یا آیفن نمی گذاشتند؟ باراد از ساختمان بیرون آمد و یکراست به سمت در خانه دوید در را باز کرد از دیدن سامان که نفس نفس می زد، اخم ھایش را درھم کشید و گفت:سر صبحی چی شده اینجایی؟ سامان نفسی تازه کرد وگفت:پیغومه مادالوه، گفته !واجبه بیا برس چی شده؟- سامان شانه ای بالا انداخت و گفت:نمی دونم. مامورم و معذرو برو میام- سامان سری تکان داد و به سمت موتورش رفت. باراد در پشت سرش بست و نگاه ی خیره ی ماھور را پشت سر گذاشت و به سمت خانه رفت.مادالو باز چه خوابی برایش دیده بود را نمی دانست.
اصلا انگار این زن منتظر به دنیا آمدنش بود تا دم به دقیقه با دستورات ریز و درشتش زندگیش را مختل کند حسام خواب آلود جلوی چھارچوب در خانه سینه به سینه اش شد و خمیازه ای کشید و گفت:کی بود؟ سامان- باز مادالو؟- مگه کس دیگه ای ھم می تونه باشه؟- .من میرم اصفھان، تا شرش منم نگرفته چیزایی که گفتمو بگیر. برو تونستی پری رو – راضی کن با خودتت ببر بازار سایزش اندازه ی این دختره اس، یه دو دست لباس براش بیارین حسام پوف خسته ای کشید و گفت:اگه پری بیاد باراد دستی روی شانه اش زد و گفت:راضیش کن داخل خانه شد و گفت:بھروز؟ بھروز با لبخندی که ته مانده ی افکارش بود با قاشقی درون دستش بیرون آمد و گفت:بله داداش؟ میرم تا پیش مادالو، تورو سر جدت حواست بھش باشه باز نزنه در بره شر درست کنه واسمون! خیالت جمع امیدوارم.
به سمت اتاقش رفت پیراھن چھارخانه سفید و قرمزش را پوشید و از در بیرون زد مادالو از رنگ سیاه خوشش نمی آمد. بسکه مرگ و میر دم به دقیقه بود حداقل جوان ھا مانند پیرتر این ھمه پابند سنت ھای کمرشکن نشوند ماھور با تردید نگاھش کرد ببخشید باراد برگشت، نگاھش کرد. حرفی تا روی لب ھایش می آمد اما سرریز نمی شد میشه یکم تو روستا قدم بزنم !نه نه خشک و جدی باراد جای بحث نگذاشت با عجله به سمت در حیاط رفت ماھور نگاھش کرد قدبلند بود و بور…از آن تیپ ھای که تا صدسال سیاه ھم خوشش نمی آمد !تازه چشم ھایش ھم سبز بود…دیگر بدتر به قول مادرش می گفت چشم سبزھا زخم دارند ھیچ وقت نمی فھمید یعنی چه؟ اما فھمیده بود که این دوست نداشتن مادرش به خودش ھم منتقل شده باراد که بیرون رفت اخم ھایش را درھم کشید.
!لعنتیِ مغرور ابھت این زن آنقدر بود که چھارزانو مقابل بنشیند و جیک نزند مادالو درون کاسه ی آبی که کنار دستش گذاشته بودند دست ھای چروک شده اش را شست و با طعنه !گفت:شنیدم مھمان داری بله. یه دختر نفسش را تند بیرون داد و گفت:بله مادالو پاھایش را دراز کرد و روسری تور مشکی رنگش را از سر باز کرده کنار دستش گذاشت و گفت:به مناسبته؟ مھمان حبیب خداست مادالو، اینو خودتون ھمیشه می گید سفسطه نکن برای من بچه باراد لب زیرینش را گزید و دست ھایش را مشت کرد بیا پشت سرم این گیس ھا رو باز کن باراد بلند شد و پشت سرش نشست. پیرزن بر اثر سال ھا ھنوز موھای پرپشتی داشت جوگندمی بودنش زیر رنگ موھای سیاه ناپدید شده بود دانه دانه گیس ھا را باز کرد بلند شو شونه ی چوبی منو از توی صندوقچه بیار ھنوز به یک چیزھایی دلبستگی داشت.