دانلود رمان ساقی از زینب عامل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرام بود… درست مثل نسیم. اما وقتی طوفان به پا شد، آرامش آراز برای همیشه به هم ریخت. مردی ثروتمند که فرار نامزدش در روز عروسی، زندگیاش را زیر و رو کرد. حالا برای جبران این شکستن، به نزدیکترین دوست نامزدش، ساقی، حمله می کند؛ چون باور دارد او همه چیز را میدانسته. ساقی، دختری که سالها دلش برای آراز میتپید، حالا قربانی بیرحمی همان مرد شده است. انتقام آراز، آبروی ساقی را میگیرد و باید میکند تا در خانهاش به عنوان کلفت زندگی کند. اما این داستان قرار نیست همیشه در همین نقطه باقی بماند. حالا نوبت ساقی است. دختری مذهبی که با زیرکی و لطافت، قلب سنگی آراز را نرم می کند تا بازی انتقام را به نفع خودش تمام کند…
آرام گفته بود، اما لبخند محو صورت آراز نشان ميداد كه صداي دخترك چشم عسلي را كاملا واضح شنيده است. به محض اينکه از اتاق بيرون آمد سنا جلويش را گرفت. _ اخراج که نشدی؟ خنديد. _ نه اينبار جون سالم بدر بردم. سنا پوفی کشيد. _ وای. خداروشکر. من بجای تو از استرس نصف شدم! شانه هاي سوسن را ماليدم. ليوان آبي كه روي ميز بود را به دستش دادم و گفتم: _ سوسن جان چقدر بهت گفتم اون شب بپيچونش…دعوتش نكن. تو كه شوهرت رو ميشناسي. كاش به حرفم گوش ميدادي… انگار اصلا صدايم را نميشنيد. وسط گريه هايش پر حرص خنديد و گفت: _ فقط دستش روم بلند نشده بود كه خداروشكر اونم بلند شد! ناباور زمزمه كردم: _ كتكت زد؟ سرش را به زانوهايش كه داخل شكمش جمع كرده بود تكيه داد و زار زد. _ آخه من از چي اين آشغال خوشم ميومد؟
بخاطر چيش تو روي باباي بدبختم وايستادم؟ سرش را نوازش كردم. _ سنت كم بود…بعدشم نويد اون موقع اين رفتارو داشت؟ نه. خودت رو سرزنش نكن سوسن. _ خدا هيچ بنده اي رو تو شرايط من قرار نده. تا حالا هر چي دعوا كرده بوديم پامو تو اين خونه نذاشته بودم. ميدونستم پدرم خوشش نمياد، اما اينبار نتونستم. ميخوام از بدبختي و فلاكت بميرم. با ناراحتي نگاهش كردم. شرايط خواهرم قلبم را به درد ميآورد. انگشتانم را قفل انگشتانش كردم و گفتم: _ ديوونه شدي سوسن؟ زبونت رو گاز بگير. اينجا خونه ي پدرته…حاج بابا هر چقدرم خشك و سرد برخورد كنه باهات بازم باباته…دوستت داره…فكر ميكني ديدن تو تو اين شرايط براش راحته؟ تو بي كس و كار نيستي كه شوهرت دست روت بلند كرده. _ ساقي هيچي مثل سابق نميشه. نميدوني چه حاليم. بخدا من الان جاي تو باشم چشم بسته به ميلاد بله ميگم.
غلط كردم عاشق شدم. ديدن سوسن در اين شرايط برايم سخت بود و رازي كه در سينه داشتم داشت بدتر زجرم ميداد. خواهر بيچارهام نميدانست من در چه چاهي افتادهام. تقدير من از قبل نوشته شده بود. ميدانستم چارهاي جز ازدواج با ميلاد ندارم، اما نميتوانستم تا قبل از كنار آمدن با احساساتم به راحتي اين قضيه را قبول كنم. فشاري كه در آن لحظه احساس ميكردم باعث شد تا من هم به گريه بيافتم. سوسن را در آغوش كشيدم و براي سرنوشت تلخ هر دويمان اشك ريختم. سوسن نميدانست تحمل مردي در كنارت كه دوستش نداشتي چقدر سخت بود. بخصوص اگر فكر و قلبت درگير نام و نشان ديگري هم شده بود. درحاليكه سرش روي شانه ام بود و گريه ميكرد گفت: _ ساقي كاش ميتونستم طلاق بگيرم. واي دلم لك زده واسه مامان فاطمه…مادرمون زنده بود پشت و پناهم ميشد. نميدوني چقدر دلم براش تنگ شده.
اسم مامان فاطمه درد قلبم را چند برابر كرد. بي مادري سخت بود. بخصوص براي دختراني كه هيچ اميد و پناهي برايشان نمانده بود. بخصوص براي زناني مثل سوسن كه شوهرانشان حامي نبودند. بخصوص براي دختراني مثل من كه سنگ صبور نداشتند. براي دختراني چون من و سوسن كه پدرشان خصوصيات اخلاقي خاص و تند خودش را داشت. شدت اشك هايم زياد شدند و زمزمه كردم: _ قربونت برم. من نمردم كه. هر كاري از دستم بر بياد براي حال خوبت انجام ميدم. همانطور كه سوسن را در آغوش داشتم ياد عمه سرور افتادم. كسي از ارتباط من و عمه خبر نداشت. من خيلي اتفاقي عمه سرور را يافته بودم. توسط نامه اي كه به در خانه رسيده بود. نامه اي كه براي حاج بابا نوشته شده بود، اما ابتدا من آن را ديده و نشاني عمه را يافته بودم. بعد ها با تمام شكي كه داشتم با عمه تماس گرفته و جريان را برايش توضيح داده بودم.