دانلود رمان پریچهر از مرتضی مودب پور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرهاد بعد از هشت سال، سرانجام برمیگرده ایران و توی کارخونهای پدرش میشه. اما هیچچی اونطوری که فکر میکنه پیش نمیره… نه کار، نه آدمها، و نه حتی دلش.
مادر- فرهاد تو چطوري اونجا با هومن سر کردي؟ من- اگه يه دوست واقعي توي دنيا باشه،اين هومن مادر پدر- هومن پسر بسيار خوبيه، شيطون هست اما خوب و مهربونه من- مادر من خيلي گرسنه م، شام چيزي داريم؟ فرخنده خانم- الان برات درست مي کنم، چي دوست داري؟ من- نه فرخنده خانم، چيزي درست نکنيد. اگه چيزي حاضر نيست همون نون و پنير و گردو رو مي خورم دستتون درد نکنه. ليلا- هنوز اخلاقتون عوض نشده فرهاد خان من- نه فقط کمي بزگ تر شدم. شما چطور؟ ليلا- زمان خيلي چيزها رو تغيير مي ده. من- اميدوارم زمان شمارو تغيير نداده باشه. اون ليلايي که من مي شناختمش خيلي خوب و مهربون بود. ليلا- خوبي بچگي اينه که آدم کمتر مي فهمه. نگاهش کردم. ليلا- آدم هرچي بيشتر بدونه بيشتر زچر مي کشه! اينها رو گفت و رفت. مادرم- بايد زنگ بزنم به همه فاميل.
خيلي دلشون مي خواد فرهاد رو ببينند. اگه بفهمن اومده تا نيم ساعت ديگه مي ريزن اينجا. برم يه زنگ بزنم به خواهرم. به محض شنيدن حرف هاي مادرم چشم هام سياهي رفت. خسته بودم و حوصله فاميل رو نداشتم. تازه ساعت حدود دوازده شب بود. گيرم الان نمي اومدن صبح کله سحر همه خونه ما بودند. دنبال بهانه اي مي گشتم تا بدون اينکه مادرم رو ناراحت کنم از اينکار منصرفش کنم. مادرم به طرف تلفن جرکت کرده بود که ملتمسانه به پدرم نگاه کردم. پدرم از نگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به مادرم گفت: خانم امشب رو دست نگه دار. مطمئنا اقوام يک شب ديگر هم طاقت دوري فرهاد را دارند. اين بچه تازه رسيده خسته اس. مي دونم شوق داري ولي بذار براي فردا بهتره. مادر- راست مي گي، اصلا فردا شب يه مهموني مفصل مي دم. بذار تمام دخترهاي فاميل شيک و پيک کنن و بيان، خودي به فرهاد نشون بدن.
شايد قسمت بچه ام بين اينا بود. من- مادر تورو خدا از الان تو ذهن فاميل نندازيد که من خيال ازدواج دارم. بعد با التماس رو به پدرم کردم و گفتم:پدر! پدر- خانم من، عزيزم، اين بچه هنوز لباس هاشو در نياورده. شما مي خواين زنش بدين؟ مادر- شماها نمي دونيد، از اين چيزام خبر نداريد، اين کارها رو بسپريد دست من. يادت رفت راديور؟ پارسال هي گفتم بگو فرهاد يه سر بياد و برگرده؟هي گفتي نه؟ديدي دختر منيژه خانم رو بردند؟ پدر- اولا کجا دختر منيژه خانم رو بردند؟ اونکه خودت گفتي يک ماه قهر کرده برگشته خونه مادرش! در ثاني پسره رو وسط امتحاناش بکشم بياد اينجا که دختر منيژه خانم رو بگيره؟ من- کدوم منيژه خانم؟ رستم زاده؟ ماد- آره عزيزم، مهناز، دخترش يادت هست؟ من در حالي که گريه ام گرفته بود گفتم: مادر اون موقعي که من چهل و پنج کيلو بودم مهناز هفتاد هشتاد کيلو خالص وزنش بود.
تورو خدا رحم داشته باشيد، پدر من تازه شصت کيلو شدم. پدر با خنده- ناراحت نشو فرهاد جون، مهناز الانم همون حدود هشتاد نود کيلو مونده و اضافه نکرده و شروع به خنديدن کرد. مادرم چپ چپ به پدر نگاه کرد. فرخنده خانم- نه مهناز خانم خوبه، يه پرده گوشت بهش هست، چيه دختر لاغر و استخواني باشه! من- فرخنده خانم اون ديگه از يه پرده گوشت گذشته شده لوردراپه! همه خنديدند حتي مادرم. پدر- خوب شکر خدا مسئله مهناز حالا با لوردراپه يا بدون اون منتفي شده و رفته خونه شوهر. حالا اگه مي خواي طلاقشو بگيري و بنشونيش پاي سفره عقد فرهاد اون چيز ديگه ايه. اين منيژه خانم همسايه سر کوچه ما بود. کنار خونه هومن اينا، که دوست قديمي مادرم بود. دخترش هم از پرخوري به قدري چاق بود که از در اتاق تو نمي اومد. بگذريم. بعد از انکه فرخنده خانم کمي از شام شب که باقيمانده بود برام آورد و من خوردم.