دانلود رمان دالان بهشت از نازی صفوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از درمانگاهی که زدم بیرون، پیش خودم گفتم حالا که مامان خونه نیست، بهترین کار اینه که برم خونهای امیر. از شدت گرما و بیحالی، انگار جون تو تنم نبود. مثل آدمای حسابی گرسنه، دست و پام میلررزید. دلم داشت ضعیف میرفت، چشمهام هم سیاهی میرفت. اصلاً فکر نمیکردم یه مسمومیت کوچیک اینجوری از پابندتم. چند بار زنگ درو زدم. وقتی ثریا اومد درو باز کرد، کیفمو پرت کردم…
توي این فکرها بودم که با صداي چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: وا» خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی….این تجربه را از اولین خواستگاري که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه اي هاي مادرم از من براي برادرش خواستگاري کرد و ممادر براي خانم جون ماجرا را تعریف می کرد با کنجکاوي پرسیده بودم: مامان کی؟ آن وقت بود که سرزنش هاي خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم.
و به روي خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوي امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم. گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف هاي مادر و خانم جون چیزي دستگیرم شود. از لا به لاي حرف هاي آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زري عقلش برسد و بیاید اینجا! ولی نه حتی با زري هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم. صداي پاي خانم جون که آهسته آهسته روي کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: »مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.« دوباره مرا به خود آود.
فوري سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: »ننه جانماز منو «ندیدي؟ می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توي اتاق خودش بود. گفتم: نه خانم جون و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و براي فرار از آن فوري گفتم: می خواین جانمازتون رو بیارم؟! – آره ننه، پیر شی ایشااالله. دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادي اش می چربید و به این نتیجه می رسید
که: قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه. جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: »دستت درد نکنه، ایشااالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا. و من خندان ادامه دادم: بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توي سر آدم بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: االله اکبر. تم رف بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توي آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روي شانه هایم ریخته بود. صورتم توي آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توي آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم.