دانلود رمان نمک گیر از میم بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرستو بیباک… یه دختر کلهخر، با مغز اقتصادی مثل کامپیوتر و زبان مثل شمشیر! اهل کاشانه و صاحب یه کارگاه قالیبافی. بدون اینکه خم به ابروش بیاد، قالیها رو زیر قیمت میفروشه به عزتالله خان تو تهران. همه چی پیش میره… تا اینکه عزت الله خان میمیره. سه ماه بعد، پسرش روزبه برمیگرده و میگه: “پرستو؟ کدوم پرستو؟ ما که معاملهای نکردیم!” حالا پرستو باید بدون مدرک، بدون رسیدن، و با دهنی پر از حرف، حقشو پس بگیره. ولی این فقط یه چیز نیست—یه دوئله. و پرستو اهل عقب کشیدن نیست…
الکی این همه سال شاگرد اول دانشگاه ها نبودم که! نخبه هستم، شاید کارایی که میکنم یه کم خنگ بازی به نظر برسند، اما دارم مو به موی پایان نامه م پیش می رم. حتما خبر داری که از پایان نامه م کلی تقدیر شده و داره ترجمه میشه تا توی مجلات معتبر اروپایی چاپ بشه! به من اطمینان کنی روز اول تو و عمو و بقیه گفتید این کار شدنی نیس، ا الان می بینی که شدنیه! چند ماه بعد همه با هم اوج می گیریم، بهت قول میدم! اون قدر اسم در کنیم و پول به جیب بزنیم که من از این کشور خارجی برم اون کشور خارجی برای فروش فرش هام! ماه بعد، همین که تونستم فرش بعدیمونو پیش فروش کنم.
به همین حاجی حج ندیده، معصومه رو میارم برای عمل چشمش، برای عمو هم خودم سمعک می گیرم… سر شش ماه، بهت قول میدم اصلا به شش ماه هم نرسه، زندگی همه مون از این رو به اون رو بشه! این کار شدنیه ممد، شدنیه! من همه جوانبشو سنجیدم! حالام دیگه بیشتر از این آیه ی يأس نخون و برو تا منم برم ببینم آلبالو چه مرگش شده! _ می خوای باهات بیام؟ شاید باید ببریش تعمیرگاه! – نه، خودم قلقشو دارم، تو برو تا گلرخ برات شاخ نشده! رسیدی خونه، آخلیل اگه پرسید چه کار کردید، بگو نفهمی دم پرستو چه طور معامله کرد، شب بیاد خونه خودش براتون میگه!
الان تا بفهمه چک باقی پولو نگرفتم خونمو میریزه! و جلوی تاکسی دست تکان داد: – مستقیم. و ماشین ای ستاد و پرستو جلو رفت. در ماشین را برای سوار شدن او باز کرد و گفت: حالا بیا برو خونه ما، تا منم ماشینمو از سر خیابون کناری بردارم و بعد از این که به سر به دوستم زدم بیام خونه. بالاخره روی لب های قهر با لبخند محمدجواد طرحی از لبخند قدرشناسانه نشست و گفت: – ممنون دخترعمه، برای تمام زحمت هایی که این مدت به خودت و آقا خليل دادم. – برو دیگه، تعارف نکن، راننده منتظره. و برای این که او را وادار کند راهش را از راه او جدا کند و به کار و بار خودش برسد.
گوشی اش را از کیفش درآورد و شماره ای گرفت و با دست به محمدجواد علامت خداحافظی داد و توی گوشی گفت: _ الو، سلام. و صدایی از آن طرف جواب داد: ۔ سلام پرستوجان. خوبی؟ کجایی، تهران یا کاشان؟ – تهرانم، تو چه طوری؟ پارسال دوست، امسال آشنا آقا پارسا! کم پیدایی! _نگو این حرفو عزیزم، میدونی که درگیر پریساییم… تلفنش تا دقایقی بعد ادامه داشت و وقتی قطع کرد، گوشی را برگرداند توی کیفش و دست ها را هل داد در جیب تا از شر سرما حفظ شود و روی خط پیاده رو راه افتاد. توی سرش جنگ جهانی بود، اما او فاتح جنگ! امروز هم گذشت، خوب یا بد، گذشت!