دانلود رمان سایه گناه از فوسا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه، دختر یتیمیست که با عمه سختگیر و دخترعمهی حسودش زیر یک سقف زندگی میکند. دختری جسور، باهوش و کمی شیطنتآمیز که از زبونش برای بستن راه زندگی استفاده میکند. اون، تویی که جیبش خالی میمونه، با پسرها دوست میشه… اما فقط تا وقتی که بتونه ازشون پول بگیره. نوید، استاد دانشگاهش، آخرین طعمهست… اما اینبار همهچی فرق دارد. نوید اونقدر جذبش میشه که سایه رو وارد شرکتش میکنه، جایی که فرهان، مردی سرد و مغرور، صاحب اصلیاشه… و البته صاحب عمارتی که عمهی سایه سالها توی اون کار کرده. با ورود سایه به عمارت، رازهایی از تاریکی گذشته بیرون میخزن؛ رازهایی که میتونن هویت واقعی رو تغییر بدن و آیندهش رو به خطر بندازن…
سریع به اتاق برگشتم و حاضر شدم. لباس های دیروزم را پوشیدم و بدون هیچ آرایشی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. سروش که تازه از آشپزخانه خارج شده بود گفت: می خوای با موتور برسونمت؟!یه عمر مدیونت میشم- صبر کن حاضر شم پس- سروش به اتاقش رفت و من علی رغم استرسی که داشتم چند لقمه ی دیگر خوردم و یک لیوان آب هم سر کشیدم. سروش از اتاق بیرون امد. سوئیچ موتور را دور انگشتانش چرخاند و گفت: بریم باهم از خانه خارج شدیم. موتور را از پارکینگ دراورد و با عجله به سمت شرکت راند. خدا خدا می کردم زود برسم.
در طول مسیر سروش نصیحتم می کرد که مودب باشم. عذرخواهی کنم و غیره! او که نمی دانست رئیس عزیزم دیشب قصد دخترانگی ام را کرده بود. بعد از یک ساعت رسیدیم. جلوی ساختمان بلند اداری تجاری توقف کرد و پیاده شدم. با دو خودم را به آسانسور رساندم. تا رسیدن به شرکت هزار بار مردم و زنده شدم. جلوی در که ایستادم نفس عمیقی کشیدم و زنگ را فشردم. در توسط شقایق باز شد. سلام کردم و داخل شدم. داشتم به سمت اتاق !نوید می رفتم که شقایق صدایم زد : سایه جان وایسا یه دیقه به سمتش چرخیدم و مضطربانه گفتم: هان؟ کجا میری؟
پیش مهندس حسینی- اونو ولش کن. مهندس الوند چرا اخراجت کرد؟! شوکه و وا رفته پرسیدم: چیکار کرده؟ منم امروز صبح شنیدم که گفت سایه تابان اخراجِ! بدبخت شدم که- چی شده؟ تو مهمونی اتفاقی افتاد؟- نمی دونم! الان تو اتاقشه؟- اره بیرون بود تازه رسیده -به خودم جرات دادم و به سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در اتاقش زدم و وقتی اجازه ورود داد در را گشودم و داخل شدم. پشت میزش نشسته بود و با رایانه اش کار می کرد. در را بستم و به سمتش رفتم. همین که سرش را بالا گرفت و مرا دید اخم غلیظی کرد و گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟ مگه منشی نگفت اخراجی؟
اینجا دیگر زبان درازی افاقه نمی کرد. باید کوتاه می امدم. زبانم را کوتاه می کردم و چشم می گفتم. سرم را پایین انداختم و …گفتم: من… من… من دیشب! با صدای بلندی گفت: گمشو بیرون شانه هایم از ترس صدایش بالا پرید و با بهت نگاهش کردم. واقعا داشت اخراجم می کرد. به تته پته افتادم اما باید منصرفش می کردم آخه … من چیکار کردم؟! من معذرت می خوام … اگه… دیشب – !… دیشب کاری… کردم… معذرت می خوام با حالت عصبی اشاره کرد نزدیکش شوم. ترسیده بودم ولی به سمتش رفتم. اون نشسته بود و روی میزش خم شده بود. من هم دست هایم را بهم قلاب کرده بودم.