دانلود رمان اگلاف از ملیکا میکائیلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کهزاد فخار؟ همونی که بهش میگن مخزن اعظم! هر جا پارتی باشه، انگار خودش رئیس تشریفاته. یه شب بچهها گیر میدن که «بیا بریم یه مهمونی توپ!» اونم با بیمیلی میره، نمیدونه چه قراره. وسط مهمونی، طبق معمول یه دختر رو تور میزنه و کار به تخت میکشه. ولی کی فکرشو میکرد اون دختر یه سروانه باشه؟ از اینجا به بعدش دیگه یه فیلم اکشن واقعی شروع میشه…
حرفاش توی سرم تکرار شد، اما هنوز سنگینی همه ی اون چیزی که گذشته بود، روی دوشم حس میشد. لبم رو جویدم ، نگاهم افتاد به دستای باندپیچیشدهم. موفقیت …به چه قیمتی؟ سرهنگ قبل از اینکه از در خارج بشه، مکثی کرد، یه نگاه بهم انداخت و با همون لحن محکم اما گرمش گفت: _زودتر خوب شو و برگرد به اداره، سرگرد سلیم. ما به نیرویی مثل تو نیاز داریم. کسی که تا پای جون برای عدالت جنگید، کسی که نشون داد شجاعت فقط به درجه و عنوان نیست، بلکه به اراده و قلب آدماس. بعد، انگار که از حرف خودش رضایت داشته باشه، آروم خندید و اضافه کرد.
_تو، شانا سلیم، هنوز خیلی کارای ناتموم داری، پس خودتو آماده کن. حرفاش یه حس عجیب توی قلبم ریخت، یه چیزی بین افتخار و انگیزه. لبخند زدم و آهسته گفتم: _چشم، سرهنگ. همون موقع تیمم که تا اون لحظه سکوت کرده بودن، پا کوبوندن و محکم گفتن: _قربان! سرهنگ سری تکون داد”، آزاد باشید “گفت و بیرون رفت. لبخند کمرنگی روی لبم نشست. حس میکردم تمام اون درد و زخم هایی که خورده بودم، تمام اون لحظاتی که بین مرگ و زندگی گیر کرده بودم، یه معنی پیدا کرده. اما خیلی مغرور نشو سلیم، فقط یه درجهست نه مدال افتخار. صدای شهریار باعث شد لبخندم محو بشه.
بهش نگاه کردم، با اون اخم همیشگیش دست به سینه ایستاده بود و زل زده بود بهم. ادامه داد: _گرچه …به نظر میاد بعضیا اینجا افتخار دیگه ای هم دارن، اینکه تو بغل ِیه نفر از حال برن… یه لحظه طول کشید تا بفهمم داره به چی اشاره میکنه، اما قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، صدای کهزاد توی اتاق پیچید. _داری زیادی حرف میزنی، اردبیلی. همه برگشتن سمت کهزاد فکش قفل شده بود، دستاش مشت شده بود و توی چشماش یه برق عصبی موج میزد. یه قدم سمت شهریار برداشت، انگار که بخواد بهش بفهمونه این خط قرمزشه. شهریار فقط یه تای ابروش رو بالا انداخت، لبخند محوی زد.
و شونه ای بالا انداخت، انگار که اصلا مهم نباشه. اما من میدونستم …شهریار دقیقا همون چیزی رو گفته که بخواد حرص کهزاد رو دربیاره. چشمامو باریک کردم و با اخم به شهریار زل زدم. همین مونده بود این یکی هم تو سر و کلهم بزنه! ولی اون بدون اینکه از نگاه سنگینم خم به ابرو بیاره، دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و یه قدم جلوتر اومد. لبخند کمرنگ اما پوزخندآمیزش رو جمع نکرد و با لحنی که انگار از این بازی لذت میبرد، گفت: _راستی سرگرد سلیم، نمیدونستم درمان بیهوشی هم اضافه شده به فهرست مهارت های نامحسوس. با گیجی بهش نگاه کردم.