دانلود رمان زیتون از الناز پاکپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری نامش زیتون است؛ تلخ و صبور، اما سرشار از جان. دختری که روزی از ریشه برید، به غربت رفت، جنگید، شکوفا شد. در کوچه پس کوچههای استانبول جان کند، اما نمیخواست هیچ وقت قربانی شود. امروز، تصویرش امضای برندهاست، نگاهش سرشار از خاطراتیست که چون قاب عکسهای قدیمی، گاه لبخند میآورند، گاه اشک. بازگشت به ایران، برای کاری کوتاه، اما اتفاقی بلند… آشنایی، چند لحظه، و چند باز ذهنی که هر شب دوباره مرور میکنم
والا من خبر نداشتم حسابدار شرکتیه که ما قراره باهاش قرارداد ببندیم گفتن میان خونه ی من دور از ادب بود که جلوی چند تا غریبه بگم نیاید. همه که ،رفتن بردیا و ترمه و دوست دخترش نشستن تو سالن من رفتم خوابیدم به حضورشون اعتنایی نکردم صبح که بلند شدم دیدم اون جاست مثلا میخواد برگرده منم اهمیتی بهش ندادم بهش گفتم تصمیم دارم دوش بگیرم و برم شرکت می خواستم زودتر برد از طرفی فکر میکردم تو امروز هم خونه ای و استراحت میکنی مطلقا تصورش رو هم نمی کردم که بخوای بیای شرکت، یا دم خونه که باهاش رو به رو بشی یه جورایی ته دلم خنک شد
به چشم های صادقش که نگاه کردم احساس کردم هیچ دلیلی نداره که باورش نکنم. اما باز هم جدی تو چشم هاش نگاه کردم یاده من پسر بچه ی بیست ساله نیستم که هلاک این چیزا باشم از اولشم نبودم، چه برسه به الان! به چشم هام خیره شد. نگاهش خاص شد. چشم هاش بین لب هام و چشم هام حرکت می کرد صداش آروم و زمزمه گونه شده بود. به خصوص الان که باید مطلقا عقلم و دست داده باشم که بی توجه به متن توجهم به حاشیه باشه من مست اون نگاه بودم به چشم هایی که کنم و چرا نمی ترسم می خوردند زل زدم به اون مردمکی که می لرزید عجیب بود که چرا قرار نمی یاده ..
جملش نصفه موند که تلفن زنگ زد. من … خب باید برم به هر حال …. داشتم دنبال جمله میگشتم کلافه دستش رو از بالای سرم برداشت من هم : کرده بودم سریع رفتم به سمت تلفن پشتم بهش بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفسم رو بیرون دادم تلفن رفت روی پیغام گیر. بهروز بود. – باده، سلام خوبی؟ من ماجرا رو به سمیرا نگفتم؛ حواست باشه سرجهازی به هاکان زنگ بزن برات بال بال می زنه. دنیز رو بیچاره کرده که چرا تو رو فرستاده ایران همه مون دلتنگتیم به پشت برگشتم کلافه دستش تو موهاش بود وسط سالن بود یه نگاه بهم انداخت انگار شاکی بود من هم طلب کار و بی تفاوت نگاهش کردم لجم گرفته بود که با نگاهش انگار میخواست بازخواستم کنه.
رفتم سمت آشپزخونه در حقیقت فرار کردم با شنیدن صدای در فهمیدم که رفته. چرا اجازه داده بودم تو همچین موقعیتی گیر کنم؟ من تمام توضیحاتش رو پذیرفته بودم؟ نمیدونم تو عجب موقعیتی بهروز زنگ زد. اگه زنگ نمیزد من احمق داشتم چی کار می کردم؟” بلند :گفتم: اه بادها اوا اشتهام پریده بود. من هیچ وقت با مردی انقدر نزدیک نبودم جز یه سری خاطرات زجر آور کودکی که نمی دونستم چرا داره اتفاق می افته من نفس های هیچ مردی رو با این التهاب روی گونم احساس نکرده بودم دستی به چشم هام کشیدم کنار پنجره ایستادم.