دانلود رمان غریبه ای آشناتر از همه از مریم صدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امروز مادرم، با دو فرزندی که یک زندگی تحمیل شده است. اما هر لحظه از درس و تجربه. روزی دختری بودم پر از شور و شوق، سرمست از عطر جوانی و رؤیای عشق. برای لذت بردن از زندگی، دل به پسری دادم که راننده مینیبوس بود و چشمهایی به رنگ آسمان داشت. تمام واژه های فروغ را در قلبم نوشتم، هر بیتش را نفس کشید… اما زندگی، آن گونه که خیال کرده بودم، پیش نرفت. سرنوشت، راه خودش را رفت و او را دیگر، تلختر، به زندگیام آورد.
ماه فروردین هم برایم به سرعت سپری شد؛ ولی خبر تازه ای از مهران به دست نیامد. همگی بی قرار و دل نگران سلامتیش بودیم؛ اما به هر دری زدیم و هر جا که ممکن بود، خبر گرفتیم چیزی دستگیرمان نشد. تنها به این که خبر ناگواری از او به گوشمان نمی رسید، دلخوش بودیم. اوضاع در جنوب و شهر جنگ زده ی خرمشهر روز به روز بدتر میشد و نیروهای بعثی عراق خیلی از مناطق آن را اشغال کرده، مردم آنجا آواره شهرهای دیگر شده بودند. نیروهای ایرانی تمام تلاششان را برای دفاع و جلوگیری از پیشروی دشمن می کردند و بر شمار کشته ها و زخمی ها اضافه می شد.
هر روز که میگذشت دلهره ی من از بابت مهران شدت گرفته دیگر قدرت چشم انتظاری را نداشتم. تنها راه ممکن را در رفتن به سازمان هلال احمر و پرس وجو از آنجا یافتم. وقتی برای رفتن به آنجا موضوع را با پدر مطرح کردم، بر خلاف همیشه و بدون غرولند کردن اجازه داد. می دانستم آنقدر دلواپس مهران هست که هر تیری را در تاریکی می پذیرد. وقتی بعد از چند ماه جدایی از سازمان دوباره وارد آنجا شدم، یک لحظه تمامی خاطرات گذشته به سرم هجوم آورد. هنوز کنار در ورودی ایستاده بودم که با دیدن خانم صداقت دست از گذشته برداشته و به سمتش رفتم.
مخالف جهت من با یکی از خانم ها در حال مکالمه بود. – خانم صداقت، سلام! با دیدنم گل از گلش شکفت و خندان و با رویی صورتم را بوسید. در حالیکه سعی می کرد به لحنش دلخوری را هم اضافه کند، گفت: گشاده – خیلی بی معرفتی دختر ارفتی که رفتی، پشت سرت رو هم نگاه نکردی من که ازت شماره ای نداشتم بتونم باهات تماس بگیرم. بازویش را به نرمی نوازش کردم. – شرمندم خانم.خیلی سرم شلوغ بود،اصلا وقت نکردم بهتون سر بزنم. همانطور که با هدایت خانم صداقت روی صندلی نشستیم با مهربانی توام با دلگرمی پرسید: از قضیه ی خواستگارت چه خبر؟!موضوع همونطور منتفی مونده؟
آهی پر درد کشیده، جواب سوالش را با غم دادم. – آره خانم جون اون عشق و عاشقی رو بوسیدم گذاشتم کنار. الان به خاطر موضوع برادرم اومدم خواستم ببینم می تونید کمکی کنید تا خبری ازش بگیرم. صورت خانم صداقت از نگرانی در هم شد. چرا؟!مگه چی شده؟! راستش مهران به عنوان نیروهای داوطلب برای کمک به دفاع از خرمشهر ،رفته الان سه ماهی میشه. فقط همون روزهای اول تونست باهامون تماس بگیره و خبر سلامتیش رو بده؛ ولی الان چند ماهیه که دیگه هیچ خبری ازش نداریم. به هر جایی هم که زنگ زدیم چیز زیادی دستگیرمون نشد. من دیگه روز و شب ندارم دارم از نگرانی می میرم.