دانلود رمان ریسمان از صبا ترک با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی تنها، آدم را از درون تغییر میدهد. آنقدر که شبیه کسی نمیشوی که بودی. اگر فقط در ذهنت احساس تنهایی کنی، میتوان دردناکتر از تنها بودن در دنیای واقعی باشد. در چنین لحظاتی، یا جا میزنی و در خودت فرو میروی، یا با تمام وجود میجنگی تا خودت را ثابت کنی. همهچیز میخواهد به اینکه چگونه دنیا را ببینی. پونه اما، دنیایش ساده نبود. برای او زندگی، صلح و آرامش نداشت. میدان جنگی بود که باید در آن میجنگید، آن هم تنها… اگر یونس بگذارد.
عصبی؟ آدم برای عصبی بودن به رفیقش و زنش تهمت میزنه، یونس؟ مگه خودش نگفت کنار تو کار کنم؟ قبل از اون، من با تو دوست بودم، اون که میدونه ما هیچ چیزی جز همون دوستی دوتا آدمیزاد بینمون نیست… مگه من حق ندارم بگم نمیخوام این بچه رو نگهدارم، بچه ای که قرار باشه بین دعواهای ما باشه، ما بالای سرش نباشیم… ظاهر خوب داریم… ماشین را روشن میکنم، حتی نمیدانم باید کجا بروم. کلمات گلنار هرکدام یک قسمت از خاطرات و احساساتم را به سامان نشانه میرود. دوست دختر خوب نعمتیه.” اولین جملهٔ بین من و سامان بود، گلنار با دو گیلاس شامپاین، به سمت ما میآمد.
جشن گرفته بودیم برای فارغ التحصیلی من! ” گلنار؟ دوست دخترم نیست، دوستیم.” بعداز چند پیک سرم گرم بود، آنقدر که جواب یک سؤال که میتوانست برخورنده باشد را ندهم، آن هم یک هم دانشگاهی هموطن را. از پارکینگ بیرون میآیم. گلنار هنوز دارد حرف میزند و دل خالی میکند. _میدونی، این بچه که گناهی نداره، با گیسو حرف زدیم، باید فکر درست درمون کنیم، میدونم اگه دنیاشم بیارم اون عقدهای از دستم میگیره… برای این چیزها آمادگی ندارم، انگار یک خانه را بسازی و بعد بگویند زمین را اشتباه ساختی، مالک کسی دیگر است. _ گلنار! دارم رانندگی میکنم، خونهٔ گیسو بمون میام باهم حرف بزنیم.
باشه ای میگوید. قلبم درد میگیرد. به ساعت نگاه میکنم، اگر صبح حرکت کرده باشد باید شب با سامی تماس بگیرم. به شمارهٔ خارجش پیام میفرستم. با گلنار شوخ و سرحال و پرانرژی چه کرده؟ خدا حاج ملا را لعنت کند! خواب به چشمانم نمیآید. پیام که داده بود انگار نامم را صدا زد، خواب بودم ها! اما به صدایش بیدار شدم. به گوشی نگاه میکنم، دم صبح است و خواب از چشمم رفته. درد هنوز بین استخوان های صورتم میچرخد، کبودی های بدنم رو به زردیست. اما تا نفهمم جعفر چه شد آرامش نخواهم داشت. ” یه سر یکی از بچه هاتو میفرستی خونه اموات ببینِ خبری هست از اون مرتیکه؟ یام را برای اسد میفرستم.
ماجرای من و اسد هم میرسید به زید اسد، از آنجا بود که با او آشنا شدم، آدم هایی مثل ما بده بستان های خودشان را دارند، اما هرچه باشد کم پیش میآید پشت هم را خالی کنیم، سیاهی بین ما نباید رنگ ظلمات به خود بگیرد. همان سیاهی کافیست برای کورمال کورمال راه زندگی را طی کردن. دنبال جفری؟ سقط شده مرتیکهٔ آشغال.” به پیام ۵صبح خیره میشوم. گاهی شر بعضی آدم ها فقط با مرگشان از زندگی بقیه کم میشود. ” مطمئنی؟” آن شب فقط دیدم کسی او را هول داد، طبقهٔ دوم تا پایین خیلی هم ارتفاع نداشت. ” آره، سگ پدر سگ جون.