دانلود رمان حاتم از غزاله جعفری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
علا میثاقی، دانشجوی پرتلاش پزشکی، زمانی که کارورزی خود را در آغاز میکند، درمان با بحرانی یکسان میشود. این بحران، خانوادهاش را وادار میسازد تا به محله قدیمیشان بازگردند. همانجایی روزگاری حاتم سلطانزاده در آن کشیده و به چهرههای شناختهشده تبدیل شده است.
بلند بگویم که اگر او نبود، حالا به روی تو نمیشد حساب باز کرد، برادر!!!حاتم تو را سر عقل آورده بود صدای فریادهایش را شب مهمانی هنوز به یاد داشتم_ اگه ننه باز گریه زاری راه انداخت، غمت نباشه…به حرفاشم گوش نده…به خودشم گفتم، یه هفته… فقط یه هفته صبر باید بکنه حاتم تک سرفه ای کرد _ اسی من پایین منتظرتم…آمده بود فقط خیال مرا راحت کند یا طعنه اش را بزند؟ باید ممنونش میبودم؟ اسماعیل شانه ام را آهسته فشرد و سپس از اتاق خارج شد من ماندم و فکر و خیال….خیالات آنقدر در ذهنم جای گرفت که کابوس بدی دیدم…
سفره عقدی به رنگ شب! عروسش من بودم… با لباسی غرق در خون!!!کمی آن طرفتر، مادرم با دیوانگی کِل میکشید و… شهروز پایین سفره عقد، افتاده بود شهروز مُرده بود! خون شهروز به روی لباس و بدن من بودنفس زنان از خواب پریدم عرق به پیشانی داشتم اما سرما نیز به جانم افتاده بود…پتو را بیشتر به دور خود پیچاندم و چشم دوختم به شیشه ی شکسته…. تعبیر خوابم چه میشد؟؟!!چای سرد شده ام را یک نفس سر کشیده و به اتاق دکتر امیدی چشم دوختم بدجور خراب کرده بودم…بعد از دیدن اکو قلب بیمار که فشار خون تاثیر منفی بر رویش گذاشته بود.
دارو تجویز کرده بود مقرص فشار خون، نصف روز نصف شب…اما با نگاه عمیق دکتر، پی به اشتباهم بردم نگار به سرعت گند مرا جمع کرد بعد از نوشتن دارو در دفترچه ی بیمار، راهنماییاش کرد تا قرص را هر ۱۲ ساعت کامل میل کند و مرا پشت سر بیمار به خارج از اتاق راهنمایی کرد…خوب بود که در معرض دید دکتر امیدی قرار نداشتم… به شدت سختگیر و جدی بود!حق هم داشت… قرار نبود با جان آدم ها بازی کنیم! بالاخره بعد از نیم ساعت درب اتاق باز شد ابتدا دکتر امیدی بیرون آمد و نگاهش… همان نیم نگاهِ توبیخگرانه قلبم را از حرکت وا داشت!
آهسته جلو رفتم و کنار دست نگار ایستادم+استاد ببخشید…من این چند وقت… _فقط بهت بگم این دوره دیگه نمیخوام با من باشی… برو دو ماه دیگه بیا… وقتی حواست سر جاشهوا رفته به دور شدنش خیره شدم نگار سقلمه ای نثارم کرد و زیر گوشم غرید +وایسادی نگاهش میکنی؟دوان دوان پشت سر استاد به راه افتادم بماند که چقدر التماسش را کرد ماما بالاخره راضی شد… از خیرِ کنار گذاشتنِ من برای دو ماه، گذشت!خسته از شب بیداری و روز شلوغم، برای تعویض لباس به طبقه سوم بیمارستان رفتمنگار انتظارم را میکشید غم زده و عصبی بود…همانند من!