دانلود رمان تولد یک معجزه از سارا شیفته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه امید را میشناختند؛ دکتری جذاب و دلربا که کمتر کسی بود از جادوی حضورش در امان بماند. هر وقت بحث عشق و ازدواج پیش میآمد، بیحوصله از کنار آن رد میشد. اما هرگز فکرش را نمیکرد که روزی، در یک روستای دورافتاده، با دیدن دو چشم رنگیِ دخترکی بازیگوش، چنین سرگشته و آوارهی دریای آن چشمها شود. او با پاهای برهنه در مسیر عشق دوید، غافل از سنگ ریزههایی که زمانه سر راهش گذاشته بود. درست زمانی که گمان میکرد فاصلهای تا رسیدن به معشوق باقی نمانده، گذشتهی پر رمز و راز خانوادههایشان آشکار شد. رازهایی که سلما را به تصمیمی ناخواسته واداشت و او را در تنگنای تقدیر قرار داد…
حرفش حرف بزنه. شوهر خاله ام شدیداً مستبد و خودرای بود و وقتی یه چیزی میگفت دیگه حکم مطلق بود و تمام. اون روزا رو من دقیقا یادمه. بابات حسابی سرگشته و خسته بود از همون موقع ، بخاطر فشارهای زیاد، مشکلات قلبیش شروع شد اما بالاجبار و طبق قولی که به خریدارها داده بود، کارهای ساخت و ساز رو شروع کرد. بعد خبر رسید که پریوش رضایت داده و این دیگه یعنی آزادی رضا بعد از چند سال حتمی بود. پدرت محکمتر با دل قرص از آمدن رضا به کار چسبید ، امیدوار بود بعد از آزادی شراکتشان را رسمی و سهم هر کس رو هم مشخص کنه.
با وجودی که بخاطر سلما شرمنده بود اما از جای او خاطر جمع بود و به کارش ادامه داد. کارها روی روال افتاده بود و پدرت و حمید با شوق نظاره این پیشرفت بودند که خبر فوت رضا رسید. این خبر مثل یک شوک بزرگ بود. شبیه بمبی که نزدیک یک خرابه که دیوارهاش به مویی بند هست، منفجر بشه. دوباره بلوایی به پا شد. حال نسرین و خاله که اصلا گفتنی نیست. خیلی طول کشید تا اوضاع کمی آروم بشه. یه روز پدرت من و حمید رو دعوت کرد و به طور خصوصی گفت که حالا که پریناز و رضا نیستن پس سهم اونا به بچه اشون میرسه؛ باید به مادربزرگش اطلاع بدیم.
نمیخواست نسرین که با از دست دادن برادرش حساستر شده بود، اطلاع داشته باشه. من خودم رفتم سراغ پریوش ولی خب نزدیک دوسال گذشته بود و اونجا کسی نبود و خبری ازشون نداشتیم. البته ما نمیدونستیم که پریوش بچه رو برداشته و رفته ، فکر میکردیم با هم هستن. سپیده آهی عمیق کشید و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. _ بابات خیلی دنبالشون گشت. با شنیدن این حرف نفس امید بالا آمد. این فکر مثل سنگی گران بر سینه اش سنگینی میکرد که حالا برداشته شد. حالا که فهمیده بود پدرش کسی نبوده که اموال دیگری را تصاحب کند خیالش آسوده گشت اما بعد فکری دیگر در ذهنش جرقه زد.
_ یعنی مامانم بعد هم که خوب شد، درباره اموالش برادر متوفیاش حرفی نزد؟ _ بابات خودش در مورد سلما بهش گفت ولی نسرین جواب خاصی نداد اما نه هم نیاورد. _ پس چرا مامانم که میدونست سلما شریک اصلی در اون مجتمع هست؛ بعد از اینکه سلما رو دید، درباره اموالش چیزی نگفت؟ حتی به من میگفت که سلما چشمش دنبال اموالت هست. یعنی مامانم میخواسته که … زبانش به ادامه جمله نچرخید. حتی در ذهنش هم تصور آن سخت بود. سپیده مغموم و پریشان، با نگاهی که خالی از زندگی بود به او چشم دوخت. _ اینو دیگه باید خودش بگه چون منم نمیدونم ولی اینو میدونم که خودم خیلی قصور کردم.