دانلود رمان راز دلبند از شیرین نورنژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رایحه دختری است که در میان خانوادهای پر از سختگیری و کنترل رشد کرده؛ پدر و برادرش همیشه با او رفتاری سرد و سختگیرانه دارند. با این وجود، او در رشته طراحی دانشگاه به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کرده و بارها از سوی استادانش مورد تحسین قرار گرفته. اما دل رایحه اسیر کسی است؛ پسری به نام پیمان، همدانشگاهیاش. آنها رابطهای پنهانی دارند که کمکم از نظرها پنهان نمیماند. وقتی همه چیز آشکار میشود، رایحه با واقعیتی تلخ روبهرو میشود: پیمان از ابتدا برای انتقام به او نزدیک شده بوده. اما دلیل این انتقام چیست؟ ادامهاش را باید در داستان بخوانید.
نگاهم به روبه رو ماند و سوالات مغزم بیشتر و بیشتر شد. درگیری ذهنم دیوانه کننده تر! و کنجکاوی و کلافگی انقدر بیشتر شد که فکر کردم… دیگر نمیتوانم نسبت بهش بیتفاوت بمانم. نمیتوانم بی اهمیت شب و روزم را پیشش بگذرانم و منتظر تمام شدن این همخانگی اجباری باشم! نمیتوانم فقط با یک اسم و فامیل سر کنم و هیچی ندانستن از این دختر، فرای تحملم بود! حتی اگر خودش هم نمیخواست چیزی بگوید، درموردش پرس و جو میکردم! بالاخره از یک جایی یک نشانیای چیزی پیدا میکردم که بفهمم چطور به اینجا رسید و سر از زندگیام درآورد! بالاخره رایحه مهرنیا را میشناختم!
سنگینی فضلی خانه نفسم سینه ام را میفشرد. نفسم تنگ میشد از این فضا، از این آدم ها، از این مدل زندگی، از این سبک بودن. از تمام این خانه بیزار شده بودم! چشم نداشتم حاج بابا را ببینم! وقتی نگاهش میکردم، او را پیش شیوا تصور میکردم. معشوقه اش! آن زن جوان و امروزی، و حاج بابای عصا به دست! معاشقه داشتند؟ آن زن را بوسیده بود؟ توی تخت با آن زن… تصور میکردم و حالت تهوع میگرفتم! پیش از این رابطه مان به قدر کافی سرد و خشک بود… حالا دیگر انگار دو آدوم غریبه بودیم! هرچند حاج بابا همان بود و رفتارش با من عوض نشده بود… اما من انگار یک آدم دیگر میدیدم!
قبل از فهمیدن این ماجرا… هرچقدر هم با تعص بها و عقاید بی رحمانه اش زندگی را زهرمارم کردهبود، اما باز پدرم بود. قبولش داشتم. مرد خانواده بود. بزرگ بود! اما حالا انگار دیگر برایم محترم نبود! دیگر بزرگ نبود. چطور میتوانست به زنی خیانت کند، که تمام خودش را وقفش کرده بود؟! به مادرم نگاه کردم. برای حاج بابا میوه پوست می َکند. موز را با وسواس قاچ میکرد و کنار پر های پرتقال میچید. قلبم جمع شد. بشقاب را به دست حاج بابا داد. -بفرما حاجی… بخور نوش جان! بخور قوت بگیری… حاج بابا سری تکان داد و بشقاب را گرفت. مامان کنارش نشست و انگار گوش به فرمان و آماده به خدمت بود… مثل همیشه!
کم گذاشته بود برای حاجیاش؟ پیر شده بود؟ توان برآورده کردن خوایته های حاجی را نداشت؟ کارش توی تخت خوب نبود؟! واقعا چه دلیلی داشت که حاج بابا وجدانش قبول کرده بود بهش خیانت کند؟ شاید هم زیادی دورش میگشت و فرمانبردار بود! از او هم متنفر بودم! انقدر که این زن به شوهرش بها میداد. انقدر که خودش را زیر پای این مرد له میکرد. نه تنها خودش، که بچه هایش را هم. بیشتر هم دخترهایش… و به خصوص من! من مخالف و سرکش و دور شده! سنگینی نگاه رضا باعث شد نگاهش بهش بیندازم. نمیدانم حالت صورتم چطور بود که با حالت خاصی خیره ام مانده بود.