دانلود رمان نقطه ویرگول از نسا حسنوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از دو جهان متفاوت شروع میشود، اما در یک نقطه به هم گره میخورد. سپیده، زنی که با فقدان نوزادش درگیر است، در دریای ناامیدی فرو رفته و زندگی برایش دیگر هیچ معنایی ندارد. او در آستانه خودکشی است، زمانی که ناگهان شادمهر، وارث یکی از بزرگترین خاندانها، در مسیرش ظاهر میشود. شادمهر به دنبال زنی است که بتواند برای او فرزندی بیاورد تا راه پدرانش را ادامه دهد و میراثش را به ارث بگذارد. این دو که هر یک چیزی از دست دادهاند، در لحظهای که سپیده قصد دارد زندگیاش را پایان دهد، با هم رو به رو میشوند و این برخورد، جرقهای برای تغییر سرنوشت هر دو میشود.
خیال بافی عجب سم کشنده ای بودا دقیقاً آن جا که به آن ها نمیرسیدی، خفتت میکرد و جانت را می گرفت. بچه ام رو بهم بدید مگه تو دکتر نیستی؟ چرا نجاتش نمی دی؟ چرا میخوای بری؟ من مطمئنم اون نمی میره… مطمئنمممم جیغ گوش خراش میکشید و باز هم ضربه ای روی سینه ی من. میخواست هولم دهد تا به اتاق عمل برگردم. مچ دو دستش را بین پنجه هایم غلاف کردم و او را جلو کشیدم. آنقدر محکم و سریع که میخکوب شود. سرم را جلو بردم و از میان دندان های کلید شده، بیخ گوشش غریدم. – من نه جادوگرم، نه خدا…
بچه ات مرده رگ های تو سرش ترکیده انقدر خونریزی و عذابش براش شدید بوده که ایست قلبی کرده. این ها رو میگم تا با خودت تکرارشون کنی و یادت نره. تا جیگرت آتیش بگیره. فردا صبح بچه رو میبرن برای کالبدشکافی، مو رو از ماست میکشن بیرون اونجا ولی چون زیر ۵ ماهه اگه رضایت ندی این کار رو نمیکنن هر دلیل و برهانی بیار جز اینکه بگی باباش کشتتش چون قانون تویی که نه ماه به شکم کشیدیش رو امکان داره اعدام کنه ولی اونی که تخم و ترکه شو انداخته رو نه تهش بشه چندسال حبس و دیه ای که چون بچه ت دختره نصف میشه. انتخاب با خودته.
یا بشین از درد مردن بچه ات انقدر گریه کن تا بمیری، یا انقدر قوی باش و اون مفنگی رو تحویل نده برای به عذاب زودگذر خودت بکشش البته اگه چیزی برای از دست دادن نداری جمله ی آخرم شوک عظیمی به پیکره ی زن وارد کرد. با مردمک های وق زده تکان محکمی خورد و یک قدم عقب رفت. دست هایش را با ضرب رها کردم و یک قدم عقب رفتم. رها کردم و یک قدم عقب دورمان هر لحظه شلوغ تر میشد. واکنش پرستاران و همکاران دیگر که به خاطر جیغ های آن زن، تماشایمان میکردند بی اهمیت ترین چیز بود. حق داشتند… همه از اخلاق من باخبر بودند.
متعجب بودند که در مقابل هرز رفتن دست های این زن، با آرامشی هرچند ظاهری، مقابله کردم. انقدر خودش درمانده بود که اگر میخواستم هم، اعصاب تند برخورد کردن نداشتم. دستی به یقه ی روپوشم کشیدم و زیر لب طوری که فقط او بشنود، گفتم: – من چنین لطفی به هیچ کس نمیکنم ولی تو انقدر بدبختی که حتی دل من هم برات میسوزه. آدم های ضعیف حق زندگی کردن ندارن، خودت انتقامت رو بگیر. از کنار نگاه ماتش گذر کردم و او را با دنیایی از غم تنها گذاشتم. شاید باورش نمیشد یک پزشک به ظاهر متشخص، یک آدم تحصیل کرده که برای نجات جان دیگران تلاش می کرد.