آخرین ویرایش رمان جنایات با طعم عشق اثر شیرین سعادتی فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
سرگرد در جریان جستوجوی قاتل، زخمهای روانی و عاطفی گذشتهاش را دوباره باز میکند. دختر معصوم که قدرت شفابخشی دارد، او را متوجه میکند که زخمهای او تنها با بخشش و رهایی از خشم بهبود پیدا میکنند. سرگرد تصمیم میگیرد از انتقام چشمپوشی کند و دختر را از قربانی شدن نجات دهد. آنها با هم به زندگی سادهای در دوردست پناه میبرند و گذشته را پشت سر میگذارند، تا آرامش را در مهربانی و گذشت پیدا کنند.
زمزمه کردم:و این کارم کرد…! مامان تند نشست کنارم… مامان:ولی من نمیذارم..نمیذارم تو رو ازم بگیره. با چشمهای بی فروغم نگاهش کردم:چطور نمیذاری؟…مگه تا حالا تونستی؟ مامان با عجز و ناتوانی نگاهم کرد..مردمک چشم هاش میلرزید…دقیقا همینم بود..ما ناتوان بودیم..سرمو انداختم پایین… آروم گفتم:راتین گفت…اون تا18سالگیم صبر کرده..صبر کرده من به سن قانونی برسم تا…. ادامه ندادم…گفتنش هم برام سخت بود.. مامان:نه نه نه..هرگز..هرگز نمیذارم دستش بهت برسه..حتی شده به قیمت جونم.. چشم هامو رو هم گذاشتم…چقدر سرم درد میکرد..به خواب نیاز داشتم..
زیر لب گفتم:اون..ذره ذره انتقام میگیره! از جا بلند شدم و بی توجه به صدا کردن های مامان به اتاقم رفتم… ساعت 9:25شب بود… بعداز یک ساعت خواب زورکی..در حال جمع کردن لباس هام بودم. فکر پدرم یک لحظه ولم نمیکرد….اینکه چطور با زجر جون داده قلبم رو تیکه تیکه میکرد…اینکه من تو حسرت تجربه آغوشش داشتم می سوختم و اون جونش رو فدامون کرده بود..حقش این نبود. سرم داشت منفجر می شد و من فرصتی نداشتم..فردا صبح زود راتین می اومد دنبالم که برای آموزش،به جای امنی ببرم. و من مونده بودم که چطور به مامان بگم که بهم نریزه…
تقه ای به در اتاقم خورد و چند لحظه بعد مامان داخل شد… مامان:ریما..مامان جان غذا حاضره. همونطور که لباسم رو تو ساک جا میدادم آروم گفتم:الان میام.. که یهو بازوم کشیده شد و با صورت متعجب مامان مواجه شدم.. مامان:داری چکار میکنی؟..چرا ساک می بندی؟ سرم زیر رفت و چیزی نگفتم…حرفم نمی اومد… مامان:حرف بزن دختر…جون به لبم کردی.. به زور گفتم:راتین گفته…باید یه مدت از اینجا برم..و..آموزش ببینم. صدای بلند مامان از جا پروندم و زل زدم بهش..با بی قراری دست ها و سرش رو تکون میداد.. مامان:چی؟..نه نه…امکان نداره..نمیذارم..نمیذارم بری..
پیش خودم جات امنه…نه… سریع گرفتمش تو بغلم:مامان..مامان آروم باش..بیا بشین…گوش کن چی میگم.. نشوندمش روی تخت و خودمم کنارش… دستشو گرفتم:مامان..من که عمرا اگه برم زیر دست اون مرتیکه ارسلان..راتین بهتر میدونه،من مجبورم که برم..راهی نیست. مامان:چرا راهی نیست؟..تو اگه کار خودم باشی اون کاری نمیکنه.. بغض کردم..اون که خبر نداشت… با اشک تو چشم هام نگاهش کردم:مامان..یادته گفتم با یه دوچرخه سوار تصادف کردم؟.. مامان:آره..خب؟ گفتم:ولی اینطور نبود…اونا داشتن،منو…می دزدیدن! مامان به یک ثانیه وحشتزده شد..