در میان درد و زخمی که بدجوری به جانش نشسته بود و نفسش را به شماره می انداخت، فقط به حال و روز طلا که از این پس باید غصه ی دو نفر را میخورد، فکر میکرد: – مثل اینکه پیش روانپزشک پرونده داره. مطمئن نیستم، ولی شاید این مسئله بتونه کمکش کنه حکمش چیزی غیر از اعدام باشه، شاید هم قاضی هیچ توجهی به مریضیش نداشته باشه و مثل باقی مجرم های عادی باهاش برخورد کنه. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که زندان بندرعباس بند مخصوص زنان باردار نداره. اخم کرد: – یعنی چی؟ – یعنی طنین قراره از تنهایی دربیاد!
خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود: – فکر نکنم از اینکه قراره یکی مثل سروین از تنهایی درش بیاره خیلی خوشحال بشه! انگشت اشاره اش را بالا آورد و به چپ و راست تکان داد: – نو نو نو! اشتباه نکن شهری! تو حبس نکشیدی خبر نداری، اونجا اگه دشمنت رو هم ببینی کلاهتو میندازی هوا. این بار دیگر میخندید: – خوبه فقط یه ماه زندون بودی و انقدر دلت پره! – یه ماه بدون دیدن هیچ موجود زنده ای، فقط سینا بود که… نام سینا را که بر زبان آورد، بیخیال یادآوری خاطرات انفرادی یک ماهه اش شد و با نگرانی پرسید: – راستی سینا کجاست؟ خبر داری چی به سرش اومده؟ دستگیرش کردن؟
نفس پری گرفت: – طلا خانم بهم گفت خودشو به خاطر تو فدا کرده، ولی ازش خبر ندارم. من و عزیز تازه رسیدیم و مستقیم اومدیم اینجا. – عزیز هم اومده؟ پاسخش را داد، اما فکرش مشغول چیز دیگری بود: – آره، تا همین چند دقیقه پیش هم کنارت بود. بعد رفت پایین مراقب مهرسا باشه که طلا خانم بتونه یه سر بهت بزنه. سکوت کامیار به شهریار جرئت داد سؤالی که مثل خوره به جانش افتاده بود را بیان کند: – سینا خودشو فدا کرد، چون این چندمین باریه که از اسلحه ت استفاده ی شخصی میشه و دیگه به این سادگی ها راه خلاصی نداری. قبلاً یه چیزایی راجع به این موضوع بهم گفته بود.
کجا ازش استفاده کردی؟ به وضوح رنگ از رُخش پرید: – موضوع مهمی نیست، ذهنتو درگیرش نکن. و بعد برای فرار از زیر نگاه های پر از شک و تردید او، بحث دیگری را پیش کشید: – من… من میتونم چیزی بخورم؟ خیلی گرسنمه. بیش از این اذیتش نکرد و بیخیال سؤالش شد: – میرم از پرستار بپرسم. پس از بیرون رفتن او از اتاق، کامیار تازه میخواست یک نفس راحت بکشد که تلفن طلا از توی کیفش شروع به زنگ خوردن کرد. به سختی دستش را جلو برد و کیف را از روی صندلی کنار تخت برداشت تا زیپ آن را به قصد برداشتن تلفن و پاسخ دادن به تماس باز کند، اما چشمش به پاکت نام های پاره شده افتاد.