دوباره تیز نگاه دامون به سمت آوند می چرخد که او اخمی کرده و بدون گفتن چیزی صورتش را به سمت دیوار می گیرد. -اینطور نیست پدرجان… پدر با فریاد میان حرفش می پرد: -من پدرتو نیستم… من پدر دختری ام که قلبش رو هزار بار شکستی ولی یه بار نیومد به ما اعتراضی بکنه. من پدر همون دختری ام که هر بار ازش از زندگیش پرسیدیم گفت خوبه و نامردی که باهاش زندگی می کنم خوب باهام رفتار می کنه. من پدر تو نیستم! فهمیدی؟ مادر به سمتش قدم برمی دارد و من با صورت خیس روی دو پا می ایستم.
همه نگران قبلش شده ایم، حتی دامونی که با نگرانی دست به سمتش دراز کرده؛ ولی آوند طوری با بی قیدی نگاهش می کند که انگار که انگار از همان پدر است! -آروم باشید آقا! آروم باشید! تا وقتی آیه تو خونه ی من بود من تمام تلاشم رو برای آسایشش می کردم. درسته شاید خیلی جاها کم کاری کردم ولی چیزی که از من دیدید، تمام من بوده! من خیلی جاها فراتر از چیزی که می تونستم تلاش کردم. مادر با گریه از بازوی پدرم آویزان شده و اخم های دامون به شدت در هم است. کاش آوند حرکتی بزند تا فکر نکنم او واقعاً قلب ندارد! -من هیچ وقت همچین تفکر زشتی درباره ی آیه نداشتم!
هر کسی که اون کلمه رو به زبون بیاره هم به سزای عملش می رسه… نیم نگاه جدی و پر از اخمی به آوند می اندازد که من به جای او تنم سست می شود. ولی او تنها با پوزخندی خیره خیره به دامون نگاه می کند. -من اگه امروز اینجام فقط اومدم با آیه صحبت کنم و بعضی چیزها رو براش مشخص کنم. من ازش زمان می خوام… همین! فقط باید اجازه بدید تنها صحبت کنیم. پدر پوزخندی می زند و در حالی که دست چپش را با دست راست چسبیده سری تکان می دهد. -پسرجون… برو رد کارت. اینجا برای تو دختر نیست. دست همونی که به خاطرش مردونگیت رو فروختی بگیر، برو رد کارت وگرنه آبرو برات نمی مونه.
اخم های دامون به شدت در هم رفته است و نمی دانم به خاطر حال پدر است یا چه چیز دیگری که هیچ نمی گوید و فقط نگاه می کند. پدر که این صامت بودن او را می بیند پوزخندش را بزرگ تر کرده و دستش را رها می کند. -چی رو نگاه می کنی؟ دستش رو بگیر برید… در یک لحظه، دامون که انگار بمب باروت است، پوزخندی می زند و با دست هایی که مشت شده، صدایش را تقریباً بالا می برد: -د آخه اگه همین شماها اون بلاها رو سرش نمی آورد… آوند طوری از جا می پرد و به سمت دامون قدم برمی دارد که حتی خودش حرفش را قطع می کند و متعجب نگاهش می کند که چطور خود را به او می رساند و مقابلش، می ایستد.