مهناز سری به نشانه ی تفهیم تکان می دهد. -خب خودش هم این رو می دونه که تحت هیچ شرایطی دور و بر تو هم آفتابی نمی شه. -بعدش چی شد؟ تا جایی که یادم میاد نه اسم و رسم شرکت اینی بود که الان هست، نه دفترش اینجا بود. مگر اینکه به قول خودش عقلم رو از دست داده باشم؟ مهناز لبخند محوی روی لبش می آورد و دست هایش را بغل می گیرد. باد سردی می وزد ولی هیچ کدام به روی خودشان نمی آورند. -رفتیم استرالیا. رسماً اونجا داشت خر حمالی می کرد. یه شرکت انداخته بود زیر دستش و یه جوری از مهدی کار می کشید که عوض تمام کار کشیدنش از تو در اومد.
حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشت. کسی که توی ایران تا چند ماه قبلش داشت پول پارو می کرد، به یه حدی رسیده بود که دیگه شب ها هم کار می کرد تا بتونه زندگی کنه. -مگه نرفته بود اونجا که همه چیز رو درست کنه؟ این چه وضع زندگیه پس؟ صدای گوشی نازنین در گوش هایش می پیچد ولی هیچ علاقه ای به جواب دادن آن ندارد. تازه به قسمت دلخواه ماجرا رسیده است! -یا باید هر چی داشت وسط می ذاشت و امکان باخت رو هم در نظر می گرفت. یا باید مثل خر تلاش می کرد. هیچ کس رو هم به جز من نداشت…
تنوع طلبی و لاشی بازی هاش هم بهش امون نمی دادن تا دو قرون پول رو هم بذاره. هر بار پشیمون میشد و می گفت که آه تو گرفتتش ولی هر بار و هر بار برمی گشت به کارش. -چه کاری؟ مهناز نفس عمیقی می گیرد و نگاه از صورت نازنین می دزدد. انگار که نمی خواهد خیره به او درباره ی چیز هایی که حدس می زند برایش سنگین تمام شود، حرف بزند. ولی نمی داند که برای نازنین دیگر فرقی نمی کند… -با دخترهای مختلف، ایرانی خارجی، هر چی که دستش می اومد. به قول خودش می خواست دیگه عشق زندگی پیدا کنه.
یکی نبود بهش بگه که مرتیکه تو که عشق و زندگی داشتی، چرا فیلت یاد هندستون کرد؟ دمش را رها می کند و نگاه به سمت نازنین می کشد. -فکر می کرد همه تو میشن. که بدون توجه به حساب بانکی و ماشین زیر پاش، باهاش بمونی و با همه چیز بسازی. وقتی افتاد توی دور فهمید چقدر گرون باخته! هیچ کس آدم حسابش نمی کرد، تا وقتی پول داشت باهاش بودن ولی وقتی پولش ته می کشید، یه کون لقش حواله اش می کرد و ولش می کردن. این اواخر دیگه خیلی بهش برخورده بود… نازنین چند قدم برمی دارد و کمرش را به لبه ی پشت بام تکیه می دهد.