از دهانم خارج میشد چشمانش درشت تر میشد دهانش کمی باز میماند و صورتش پر از بهت و حیرت می شد. انگار داشتم درباره ورود موجودات فضایی به زمین صحبت میکردم بعد از مکثی طولانی و یک نگاه دقیق به صورتم نفسش را بیرون داد و زیر لب گفت: نهال، جدی میگی؟ حامین؟ همون حامین استوار؟ وای خدا ناگهان خنده ای کوتاه و کنترل شده کرد. اما نمی توانست شادی ریز در صدایش را پنهان کند وای نهال دختره دیوونه چرا زودتر نگفتی که دلت رفته ؟! دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و سرم را تکان دادم. او دوباره شوکه به سمت من خم شد.
نهال انقدر زود؟ از تو بعید بود دختر تو این همه آدم و رد میکردی چیشد یهو دلتو به حامین استوار دادی؟! دوباره آرام خندید و من کلافه دستی به پیشانی ام کشیدم مشتی آرام به بازویش زدم و زیر لب زمزمه کردم چه فرقی داره؟ زن و بچه داره سوزانا از شانس من، هر کی به دلم میشینه بختش باز میشه به جز خودما خنده اش بلندتر شد از ته دل میخندید، انگار حرف های من شوخی بی معنی ای بود انقدر خندید که از گوشه چشمانش اشک آمد بین خنده هایش به زحمت :گفت وای نهال خدا منو ببخشه مادر منو ببخش تقصیر این دخترست.
باز قهقهه زد و با دست جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را کنترل کند و من فقط نگاهش میکردم؛ خسته، درمانده و شاید کمی دلگیرا کمی که خنده هایش آرام گرفت، نگاهش پر از شیطنت شد و با لحن موزیانه گفت: – دلم میخواست اذیتت کنم، ولی خب دلم نیومد. زن نداره انگار راه نفسم را تا آن لحظه بسته بودند. با شنیدن این جمله انگار هوای تازه ای به ریه هایم رسید شوکه و ناباور گفتم مطمئنی؟ اما من اون رو با یه زن و یه بچه ی چهار یا پنج ساله تنها دیدم! سوزان ریز خندید و شانه ای بالا انداخت اوه اره ،بابا زن نداره اون خانم رو یادته چه شکلی بود؟
به فکر فرو رفتم تصویر آن زن را به یاد آوردم و با تردید گفتم قد بلند و کشیده بود موهاش بلوند بود و لباش لبای زل زده فکر کنم. سوزان خنده اش بلندتر شد و در حالی که گوشه ی چشم هایش را میمالید گفت آخه چه کسیم دیدی تو اول راه اون خواهرشه شوهر خواهرش تازگیا فوت کرده چشم هایم از تعجب گرد شد. خواهرش؟ به سختی پرسیدم: – جدی میکی؟ سر تکان داد و خمیازه ای کشید آره بابا همون اوایل که شوهرش فوت کرده بود یکی یا دوباری با بچه اش می اومدن مدرسه مکئی کرد هوفی کشید و گفت – مطمئن باش زن نداره همون اوایل که اومده بود آمارش رو درآوردم.