با لذت مشغول خوردن کلوچه شدم تا به شکلات درونش رسیدم؛ پاکت بنفش رنگش رو قشنگ تا کردم و پیاده شدم تا درون سطل زباله ی آبی رنگ بندازم دستام رو به هم زدم تا خورده کیک ها پاک بشه نور چشمک زن قرمزی، روی ماشین افتاد و صدای آژیر زهرهم رو ترکوند از جا پریدم و به ماشین پلیس نگاه کردم که با سرعت وارد کوچه شد مرد سیاه پوش رو دیدم که در تاریکی کوچه به طرفم میاومد نور تیر چراغ برق روش افتاد و شناختمش. یادم اومد که گفته بود ماشین آماده ی حرکت باشه سريعاً نشستم و ماشین رو روشن کردم به محض نشستن ساکش رو دوباره جلوی پاش گذاشت و گفت – برو. صدای سرد و از همه غیر قابل تحمل تر لحن دستوری اش روی مخم بود. دنده رو جا زدم و به راه افتادم که گفت – گشنه ات نیست؟ زیر چشمی نگاهش کردم که کامل برگشته بود به سمتم و زیر نظرم داشت و گفتم – نه.
لعنت بر آدم دروغگو – سر خیابون یه فست فودیه وایسا یه چیزی بخوریم به ساعت که تایم چهار و پنجاه دقیقه رو نشون میداد اشاره کردم و گفتم – الآن بازه؟ بی تفاوت رو گردوند و گفت – شبانه روزیه شونه ای بالا انداختم و کمی سرعتم رو بالا بردم شاید برای زودتر از دستش خلاص شدن و یا شاید خوردن یک غذای لذیذ حتی پیتزا با پنیر فراوان بوی پیتزا قارچ سوخاری و سیب زمینی تنوری مستم کرده بود. تردد بی اندازه ی موتور سیکلت های مخصوص فست فودی نشون از سفارش بالای اونجا داشت ظرف های چوبی مخصوص پیتزا به همراه مقداری سیب زمینی سرخ شده کنارش مقابلمان قرار گرفت سعی کردم با بی میل نشون دادن خودم شدت گرسنگی و دروغ چند دقیقه پیش رو پنهان کنم؛ اما خودم مطمئن بودم برق چشمام همه چیز رو لو میده گاز اول رو که زدم دلم میخواست از طعم لذیذش چشمام رو ببندم.
و آروم مزه اش کنم تا زیر زبونم بمونه مرد شیک پوش مقابلم با جذبه ای خاص و خنثی نشسته بود و خوردنم رو تماشا میکرد. – کجا زندگی میکنی؟ لقمه رو قورت دادم و سعی کردم مثل خودش ریلکس باشم و گفتم: – طرفای… چطور؟ کمی از نوشابهش رو مزه کرد و از شیشه سراسری بیرون رو نگاهی کرد و گفت: – همین جوری سر پایین انداختم تا تیکه ای سیب زمینی بخورم نگاهم معطوف رگ های برجسته ی روی دستاش شد سر خورد و روی ساعت مارکش نشست کمی بالاتر بازوی عضلانیش رو دیدم و بالاتر زنجیر ریز گردنش سنگینی نگاهش کنترل نگاهم رو به دستم داد سیب زمینی داغ رو بدون سرد شدن گاز زدم که تا انتهای ریشه ی دندانم سوخت لیوان دوغی مقابلم قرار گرفت بدون معطلی سر کشیدم و گفت – مراقب باش. زیرلبی تشکر کردم که در کمال ناباوری شنید و سرش رو به تایید تکون داد.
– تو از خودت بگو. تای ابروش بالا پرید و لقمه ی دهانش رو تمام کرد و گفت – اسمم داراب حوالی جردن زندگی میکنم دیگه؟
بی فکر دهانم باز شد: – بوری چرا؟ مغزم شروع به پردازش جمله م کرد لبم رو محکم گزیدم و با حرص گاز بزرگی به پیتزام زدم تک خنده ی جذابی کرد مادرم ترکه به اون کشیدم از گلو هومی گفتم و آرومتر لقمه م رو جویدم تا دیرتر تمام شود و مبادا حرف ناربط دیگه ای .بزنم ماشین آمبولانس با سرعت از جلوی فست فودی رد شد. تلفنش روی میز لرزید. نگاهی به پیامکی که برایش اومده بود، کرد و دلسترش رو تا آخر خورد و گفت – بریم. تکه ی آخر سیب زمینیم رو خوردم و با حسرت به مابقی نگاه کردم. قفل ماشین رو زدم و همزمان با همدیگه نشستیم و گفتم: – کجا برم؟ لوکیشن دیگه ای نشونم داد به سرعت حفظ کردم و به فرستنده نگاه کردم black wolf گرگ سیاه لبام رو از کلمه ی عجیب و غریبش غنچه کردم.