
بی حرف نگاهش کردم تغییر دادن موضوع بحث، آن هم با سؤالی که به سروش رسید هشداردهنده ی حال بدش بود. هیچ نگفت؛ عصبی بود. برنده نگاهم کرد – خوب کرده که رفته تو نه سال نرفتی مهمونی خاله؛ چیزی عوض شد؟ پشت به دوربین کرد و دستکش ها را در آورد و درون سینک انداخت. برگشت و فریاد کشید: نه نشده نمیشه هم پس چرا هم خودت و هم من رو سنگ روی یخ میکنی هر سال؟! فقط نگاهش کردم به سمت دوربین آمد، دست هایش را دو طرف گوشی به سنگ ها تکیه داد نمیری که نبینی … آره؟ چهره اش در هم جمع شد.
-با ندیدن و نرفتن این موضوع حل نمیشه احمق ترسیده در جایم نشستم … رفتارهایش حالش دست خودش نبود. پلک که بست، برای عوض کردن بحث گفتم -شخصيت على برام ،جالبه اصلا به قیافه همیشه سرسختش پایه بودن نمیاد هیچ نگفت و یکدفعه بغضش باصدا شکست و اعترافش تنم را لرزاند و زبانم را فلج کرد – اما خوب شد که نرفتی! حالش بد بود خیلی بدا از سر شب دری وری زیاد گفته و بهانه گرفته بود؛ اصلا انگار خودش هم نمیدانست دردش چیست ساکت شد حتی دیگر با خودش زیرلب حرف نزد. از آشپزخانه بیرون زد و به سوی مبل هایش رفت نشست و زانوهایش را بغل گرفت.
صدای قطعه موزیکی که در خانه اش پخش بود، تمام شد و صدای آهنگ بعدی در فضا پیچید؛ همانی که حتی دیوارهای خانه اش هم متن ترانه اش را از بر بودند. صدای گوگوش که در سالن اوج گرفت، یکه خورده از روبه رویش نگاه گرفت. ترسیده بود تنش رعشه گرفت با همان نگاه لرزان برای پیدا کردن عکس مورد نظرش خانه را زیر و رو کرد. به دنبالش در همان جای همیشگی گشت. بر روی سنگ های شومینه اما نبود فروغ چشم هایش گویی مرد. جا خورد و بهت زده صاف بر روی مبل نشست – سورمه صدایم را نشنید داشت جلوی چشمهایم جان میداد.









