بلند شدم در باز کردم و با نفرت نگاهش کردم. پوزخندی زدم و گفتم “من همین فردا بعد اومدن مامانم میرم ” اخماش در هم رفت از عصبانی غرید “تا بچه من تو شکمته و به دنیا نیومده حق رفتن نداری بعد رفتنش آزادی” قلبم شکست….چقدر راحت بیان کرد که براش مهم نیستم با چشمای اشکی م نگاهش کردم و گفتم “خیلی ممنون که واضح بهم فهموندی برای چی اینجام” پوفی کشید دستی به گردنش کشید از صورتش کلافگی میبارید “ببین سیندوخت… منظورم این نبود …خب عصبانیم میکنی” “بسه…
کافیه دیگه خستم کردی بسه” در محکم کوبیدم و قفل کردم. دیگه صدایی ازش نشنیدم خودم به تخت رسوندم. بالشت رو برداشتم و سرم بهش فشردم جیغ کشیدم تا حرصم خالی بشه ولی نه اینجوری نمیشد باید اونمد حرص میخورد باید تشنه خودم میکردمش نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم “آروم باش سیندوخت تو همینو میخواستی که التماست کنه که نرم بشه حاال که شده بس بهش ضربه بزن تا میتونی حرصش بده” لبخندی زدم و رو تخت دراز کشیدم دستم رو شکمم کشیدم و گفتم “چطوری موجود کوچولو…
میدونم زیاد بهت توجه نمیکنم…خب بی تجربه ام اما اگه به دنیا بی ای کل دنیارو به پات میریزم عشق مامان….تو مثل بابات نشیا…تو دوسم داشته باش…میخوام باهم دیگه یکم باباتو اذیت کنیم پس همراهی کن مامانتو” لبخندی از سر شوق به خاطر کوچولوم زدم انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد صبح با تق تق در از خواب پریدم گیج به اطراف نگاه کردم با یاداوری اتفاق های دی شب پوفی کشیدم و خوابالو گفتم “اومدم” در بازکردم که مامانمو دیدم “صبح بخیر مامان” “صبح بخ یر عزیزم درو چرا قفل کردی” “همینجوری” “با سیاوش قهر کردی؟!