انگار تا ته حرفم رو می خونه که آهانی میگه و به پله های پایین چشم می دوزه،معلومه منتظر هامونه. کمی این پا و اون پا می کنم و میگم: _خوبی هاله؟ مثل سابق جبهه نمی گیره،اما نگاهش،درست رنگ و بوی نگاه هامون رو داره.چیزی بین نفرت،دلخوری،دلسوزی و دنیایی حرف نگفته با لحن غریبی جواب میده: _تا خوب بودن رو توی چی ببینی.از نظر جسمی آره اما داغ هاکان فراموش نشده.هیچ وقت هم نمیشه.خداروشکر که برادر نداری،خداروشکر که هیچ وقت نداشتی.رابطه ی خواهر برادری قشنگه،یه خواهر جونش واسه ی برادرش در میره مخصوصا اگه اون نیمه ی خودت باشه،من یه نیمه از خودم و از دست دادم.دیگه هیچ وقت نمی تونم خوب باشم.
شرمنده سر پایین می ندازم و میگم: _متاسفم،من و تو با هم بزرگ شدیم.خوب می دونی با تموم بدی هام هیچ وقت نخواستم کار به این جا بکشه. _اما کشوندی،مقصر همه ی اینا هم تویی.اگه الان چیزی بهت نمیگم برای اینه که می دونم هامون چرا صیغه ت کرده.چون عذابت بده.انگار موفق بوده،خیلی لاغر شدی! نگاهی به زیر چشم های گود افتاده ش و رنگ صورت سفیدش که حالا به زردی می زنه می ندازم و میگم: _خودتو ندیدی. زهر خندی می زنه و همون لحظه هامون از پله ها بالا میاد.هاله لبخند کمرنگی می زنه و میگه: _حالا دیگه بی خبر میری داداش؟ خوشحال از اینکه رابطه ش با هامون بهتر شده نگاهشون می کنم.
هامون وسیله های دستش رو روی زمین می ذاره و به سمت هاله می ره در آغوشش می کشه و با محبت زیر پوستی میگه: _چطوری جوجه حنایی؟ هاله بیشتر توی آغوش برادرش می خزه و در حالی که چشم بسته و عطر تنش رو نفس می کشه جواب میده: _الان بهترم. شاید جفتشون ندیدن نگاه دختری رو که چند پله بالا تر به اون ها خیره شده بود،نگاهی که در عین محبت رنگ و بویی از حسادت گرفت،از حسرت.حسرت این آغوش خالصانه.حسرت این لبخند هامون که نشون از رضایتش میده.برای لحظه ای خودم رو جای هاله تصور می کنم،توقع زیادی داشتم… یه آغوش محال،یه لمس خیالی.یه پشتوانه مثل کوه،کوهی به عظمت هامون،همون قدر محکم.