دانلود رمان تشریفات از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونا اولش مخالف بودن، همهشون. پدر و مادرم با اون نگاههای سردشون که میگفت:اشتباه نکن دختر، این راه تو نیست. دشمنا که دل خوشی ازم نداشتن. اما یه روزی رسید که دیدن هنوز وایستادم… همونا شدن دوستام. پدر و مادرم؟ حالا خودشون مشوق شدن. و اون دنیای پرزرقوبرق تشریفات، اولش فقط یه اتاق خالی بود که مستش کردم… ولی کمکم اون مستی عادت شد، توبه شد، توبه شد یه دروغ شیرین. گفتم نمیخورم دیگه… ولی خب، فقط امشب. و شاید فردا شب… و شاید همهی شبای بعد.
دستمو زیر چونه ام گذاشتم و با درد و نفرین ارتوش سعی میکردم هماهنگ لب خونی کنم که حس کردم سرعت ماشین داره بالامیره ، بعد از یکی دو تا لایی که توی اتوبان کشید ، به سمتش چرخیدم، خونسرد بود.اما از نیمرخش میتونستم فکی که منقبض شده بود رو ببینم. با ارامش گفتم: چرا انقدر تند میری…جوابمو نداد و دنده رو جا زد، یه کم توی صندلی فرو رفتم و به رو به رو خیره شدم . با چند تا لایی وحشتناک و سبقت بالاخره خودشو به سمند سفید رسوند و دستشو روی بوق ماشین گذاشت.ضربان قلبم بالا رفته بود. سخت نالیدم: بامداد چیکار میکنی؟! ممتد و پیوسته بوق میزد…
نفسم تو سینه حبس شده بود.سمند سفید انگار فهمیده بود ، بامداد داره دنبالش میاد سرعتشو بیشتر کرد، دستشو از روی بوق برداشت و از لای یه پرادو و پراید رد شد ، بی اراده جیغی کشیدم و بامداد گفت: نترس ، فقط سفت بشین! وپاشو روی گاز گذاشت و ماشین با جهشی شتاب بیشتری گرفت. نالیدم : تو رو خدا ولش کن … خواهش میکنم یواش تر برو. من میترسم. محلم نذاشت ، بالاخره از سمند جلو زد ، از اینه حواسش به عقب بود. سختی به عقب چرخیدم و از هر راهی که میخواست راننده ما رو رد کنه ، بامداد جلوش میپیچید و مانعش میشد.
دست اخر هم راننده ی سمند سفید ، دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا اورد و با تکون سرش عذرخواهی کرد. بامداد سرعتشو کم کرد و بهش راه داد ، همونطور که کنار ماشینش میروند ، شیشه رو پایین داد و بلند گفت: اگر کور بودم پشت فرمون نمینشستم! راننده ی سمند داد زد: ببخشید! بامداد سرعتشو نرمال کرد و رو بهم گفت: ترسیدی؟!یه نفس عمیق کشیدم که بامداد خنده ای کرد و یه نیم نگاه کوتاه بهم انداخت و فورا به جلو خیره شد. با اخم چپ چپ نگاهش کردم و با صدایی که هنوز میلرزید گفتم: تو رانندگی باید گذشت داشت.
نیشخندی زد و گفت: همیشه که نمیشه گذشت ! یه وقت ها هم باید رفت طرف رو به سزای عملش رسوند. عصبی گفتم: تو که قانون نیستی ؟! لبخندی زد و گفت: من اگر قانونی هم اقدام میکردم ، قانون طرف من نبود. کنجکاو بهش خیره شدم و نگاهی به صورتم انداخت و گفت: حتما همین امشبه؟!مکثی کرد وگفت: باشه. سعی میکنم برسم. چه ساعتی ؟!نفسشو فوت کرد و گفت: بهشت زهرا نمیام . دیشب رفتم ! ولی باشه . یه سری بهتون میزنم.خنده ای کرد و گفت: بیخود زور نزن بامداد اومدنی نیست ! سرا رو ول نمیکنه!شونه ای بالا انداخت و جواب داد: اصلا به من چه. هرکاری دلت خواست بکن!