زیر ترانس اتاقش ایستادم. باد میوزید و اندکی سوز داشت، همراه خودش شاخ و برگ درختان رو تکون میداد و صداش طنین انداز شده بود. خودمو بغل کردم و یه آن از سرم گذشت که اگه همه مطالب توی کتاب دروغ و زاده زهن نویسنده باشه چی؟ بیشتر دوست داشتم حقیقت باشه چون برای اومدن به اینجا زحمت کشیده بودم. واقعا پی بردم جز نداشتن تعادل روانی، اس.کل هم هستم. همونجا نشستم و به آسمون نگاه کردم، ابرهای تیره جلو ماه رو گرفته بودن و شاید دلیل تاریکی عمارت نبود نور ماه بود. ابر ها چون هاله ای ماه رو احاطه کرده بودن، با شدت گرفتن وزش باد ابرها کنار رفتن و نور ماه تابید.
صداهای عجیبی از اتاق به گوشم رسیدم پس خودم رو برای آماده هر چیزی کردم. (آذرخش) از شرکت فرهمند بیرون زدم و با پسرش تنهاش گذاشتم. همینکه سوار ماشین شدم گوشیم زنگ خورد و اسم علی نمایان. – سلام جناب خانزاده – علیک، تو باز نمکدون شدی؟ استارت زدم و به صداش گوش دادم. – ما رعیت شماییم ارباب لبخندی به لبم آورد هنوزم خوش مزه بازی در میآورد. – آدم نمیشی تو که – بهتر از توام لااقل – علی یا حرفتو بزن یا قطع کنم – باشه باشه، خب چه خبر از فرهمند؟ – همه چیز خوب پیش رفت، پسرش اومده بود – عه خب نگو فردا میام خونتون – حله میبینمت.
خانومت و آیهان رو هم بیار بعد از این بود که صدای آیهان اومد – آخ جون میریم خونه عمو آذرخش -ساکت باش بابا بزار ببینیم عمو آذی چی میگه – میبینمت فعلا علی – خدا نگهدارت داداش با خداحافظی از علی از پارکینگ خارج و به سمت روستا راه اوفتادم. تو مسیر کنار یه شیرینی فروشی نگه داشتم و شیرینی گرفتم اونم خامه ای چون قطعا شایان سراغشو میگرفت همینطور هم شد، به محض ورودم به سالن شایان گفت – اووووف شیرینی بده که معلومه قرار داد بسته شده از پشتم جعبه شیرینی رو بیرون آوردم گفتم – بفرما شکمو جان – اوف از اینا نمیشه گذاشت.